سلام بر آقای شب زنده داره زمین
...
میدانی مولاجان امشب هم شب جمعه
ای دیگر است و من برایت عاشقانه ها می نویسم مثل تمام این پنجشنبه های غریبی که بی
آمدن تو به جمعه ها رسید ...
اما امشب می خواهم برایت از
کلاس درسم در زمین بنویسم
سر کلاس بودم و مانند همیشه غرق
در خاطرات تو که یکباره ...
استاد گفت : فعل "عاشقی"
را صرف کن ...
من هم صرف کردم، رفتم رفتی رفت
...
استاد کمی تعجب کرد ...
گفت: دوباره بگو: گفتم: من رفتم
که او هم رفت ...
من رفتم دور شدم فاصله گرفتم که
غیبت به نامش خورد ...
من نبودم که برای بودنش، جانم
را صرف کنم تا بماند ...
من رفتم، من او را فراموش کردم
که در تمام دفترهای حضور و غیاب زمین، همه جا غیبت خورده ...
استاد گفت: تو هم که خودت همیشه
غایبی؟
گفتم: او که رفت: من هم رفتم ...
بی او نباید حاضر باشم در کلاس
درسهای زمینی که استادش هنوز غایب است ...
اما نه، من در این رمضان شب های
جمعه ی زمین، در امامزاده ای در همین حوالی کلاسِ درسی عاشقانه دارم با استادم ...
کلاس درسِ حضورش برای من، نیمه
شب های جمعه تا اذان صبح آدینه، عاشقانه برقرار است ...
کلاس درسی که استاد مهربانش،
حاضر است، حتی دفتر حضور و غیاب هم ندارد
میگوید هر که آمد، میهمان درس
ما می شود و اگر نیامد جایش را خالی نگه میداریم
شاید روزی او هم حاضر شد ...
جانم به قربان استاد مهربانم
درس عشق می دهد شب های جمعه
قرار است مرا آنچنان در حضورش
غرق کند که واژه ی ظهور برایم معنا شود ...
روزی از او بر سر کلاس درسش پرسیدم:
ظهور یعنی چه؟
با آن کلام شیرین و مهربانش
گفت: ظهور نتیجه ی شدَّتِ حضور است ...
راست می گفت ظهر که شد رو به
آسمان ایستادم، زُل زدم به خورشید...
دیدم نمیتوانم نگاهش کنم ...
به خورشید گفتم: پس تو هم ظاهری
... اما از شدت حضورت نمی بینمت ...
قلبم گرفت، با خود گفتم: استاد
من آنچنان در هستی حضور دارد که از شدت حضورش، مرا توان دیدنش نیست ...
اما ماه رمضان است و نیمه شب های
زمین، عاشقان علی بیدارند و دعا می خوانند
به گمانم در کلاس درس عشق علی حاضر شده اند ...
خدایا نیمه شب های جمعه، مولای
من در مسجد کوفه "أحیاء" دارد برای ظهور ...
آقای من بیدار است بیدار
کاش می توانستم برای سحر کمی
نان و خرما ببرم کمی شیر کمی نمک...
مولای من فردا را روزه دار
است...
به گمانم علی هم نیمه شبهای
جمعه ی زمین را به اینجا می آمد
شب در کوچه ها دل کودکان بی
بابای زمین را شاد می کرد و نیمه شب ها برای خدا شیرین زبانی ...
علی امام زمانِ زمانه اش بود و
تنها ماند، برای درددل هایش، فقط خدا بود و دیگر هیچ ...
مولاجان! امام زمانِ زمانه ی من
هنوز زنده است، هنوز مولای من حَیّ است و حاضر، میخواهم این نیمه شب های زمین را
با جمع علویونی که از عشق علی به عشق مهدی میرسند، بیدار بمانم و من هم به سُنتِ
علی و اولادش برای امام زمانم برای خدایم، شیرین زبانی ها کنم تا لایق دیدار شوم
...
مولاجان، نام مرا در این شب وصل
حضورت "حاضر" بنویس ...
بس است غیبت آقا
می خواهم به حضور برسم، به حاضر
بودنت در خلقت ...
شاید از شدت حضورت در زمین، به
ظهورت برسم و در عشق آبادِ ظهورت تو را ببینم .