امام زمان در کاروان اسرا

 قدم های مبارکش که به شام رسید گفت: منم فرزند مَروه و صفا

منم فرزند زمزم

من پسر حسینم ولی کسی او را نشناخت!

مهدی جان در روز عاشورا لباس هایش را بُردند، به شمشیرِ نادانی قصدِ جانش کردند، زنجیرِ ظلم را که به گردنش بستند، چشمانش بارانی شد

مولاجان، امام زمان مردمش بود، درست مثل شما که امام زمان این مردمی در غربت

اما به هر چه نگاه میکرد به یاد حسین – آسمانمیشد و می بارید

نمیدانم چرا یاد گرفتیم، تنها ماندن را به امام زمانمان در هر زمانی – هدیه – کنیم

ولی مهدی جان دیگر تنهایت نمیگذارم

حداقل من قول میدهم تنهایت نگذارم

ماه محرم که به نیمه میرسد

ماه محرم که به نیمه میرسد، دل نگرانت میشوم مهدی جان ..........

برای قلب مهربانت که بلاگردانِ اهل زمین اش کرده ای ..............

شنیده ام ماه صفر و مصائبش بر شانه های هستی سنگینی می کند.

شنیده ام نبودِ پیامبر خاتم آن چنان بر روزگار سخت میگذرد که خداوند بار این نبودن را بر قلب انسان کاملِ خلقت گذاشته که زمین و زمان از هم نپاشد، که هستی برقرار باشد .

مولاجان پروردگار مهربانی داریم می گوید: اگر انسانِ کاملی همچون صاحب الزمان در آفرینش نبود، تمام خلقت از سنگینیِ بارِ از دست دادن خلیفة اللهی چون محمد از هم می پاشید!

خطاب به اهل زمین و آسمان می گوید: ای اهل عالم آرام بگیرید که به برکت وجود مولای مهربانتان در غیبت، بلا را از شما برداشتم. آسوده باشید که او اَمان اهل زمین و آسمان است.

مولای شما امانتدار روزگار شماست و سنگینی این مصیبت در دنیا را بر قلب مولایتان قرار دادم زیرا خود خواسته که بلاگردانِ آدمیان باشد.

جانم به قربانت آقاجان... چه میگذرد بر قلب مولایم مهدی در ماه صفر .......

یادم باشد که قلب مهربان مولایم چقدر غم و غصه دارد

یادم باشد صدقه ام را برای سلامتی امام زمانم دور وجود مبارکش بگردانم و برایش صدقه بگزارم

یادم باشد برای آرامش قلب مهربان صاحب زمانم، أمن یجیب بخوانم، صلوات بفرستم و دعای فرج بخوانم

یادم باشد برای کم شدن از بار این مصیبت ها بر وجود مولایم برایش ختم قرآن بگیرم، یا لااقل برایش سوره ای بخوانم

یادم باشد غم غربت در غیبت هنوز هم بر قلب مولایم باقی ست

یادم باشد مولایم هنوز عزاداره کرب و بلاست

یادم باشد مصائب ماه صفر هم بر غصه های مولایم اضافه می افزاید

کاش میتوانستم کمی از بار شانه هایت را به دوش بکشم تا قلب مهربانت کمی  آرام بگیرد مولاجان

تا کمی از غصه هایت کم کنم اما من کجا و غم قلب صاحب الزمانم کجا

من نمی توانم بار امانت تو را برای لحظه ای هم بر دوش بگیرم اما مولاجان دوست دارم مرا هم غمخوار غصه هایت بدانی

آنچنان دوستت دارم که دوست دارم غمهایت سهم من باشد از حضور گرمت در هستی اما .......

فقط میتوانم بگویم آجرک الله یا صاحب الزمان

حضرت علی اصغر، همسرداری

جامعه است و لازمه اش یک خانواده

خانواده است و لازمه اش یک پدر یک مادر
این دو که اهل آسمان باشند و از چشمه ی کوثر فاطمی آب زندگانی خورده باشند یقیناً کودک شش ماهه را پیام آوره کربلا خواهند کرد
فاطمه بود و یک حسینش، حسین بود و یک علی اصغرش دردانه ی شیرخواره اش بود معصوم ترین سرباز امام زمانش
عشق بود که پدر را به عشقبازی رسانید تا برای به تصویر کشیدن تکه ی کوچکی از مراتب وجودی اش شش ماهه را بر دست بگیرد و بر محضر خداوندی هدیه کند
اگر پدر اگر مادر اهل یک سرزمین باشند و آن هم عرش خداوندی باشد پیغام برِ کوچکی چون علی اصغر هم میتواند پیامبری کند در کربلا تا اهل دنیا بدانند پیام مظلومیت پدر با خون گلوی فرزندش باقی می ماند در زمین

حضرت قاسم، عطوفت و مهربانی

 کربلا ورق ورق از کتاب عشقی ست که هر صفحه اش عاشقانه ای خواندنی ست

مگر می شود حسین نشان بود و حسن مَرام نبود مگر می شود سرباز حسین بود و مهربانی برادر را نداشت

دل که عطوفتِ حسن داشته باشد یقیناً پا در رکاب می شود برای حسین

آنان که از مهربانی مولایم حسن برای منافع دنیایی خود بهره ها بردند حال بیایند در برابر فرزندش خودی نشان بدهند تا ببینند که در زمان جنگ همان سکوت چنان می شکند که کربلا برای هزاران سال جاودانه می ماند

شاید اگر سکوت و بزرگواری براد نبود حسین را هم کرب و بلایی نبود برای اِحیای سنت جدش اما همان سکوت در حنجره ی دردانه ی حسن شکست فریاد شد شمشیر شد در رکاب حسین شهید شد تا اهل زمین بدانند فرقی در امام زمان بودن حسن یا حسین نیست آن چه باقی ست عشق است و مهربانی

قاسم را که می شناسی فرزند برومند حسن است همان امام مهربان اهل زمین که نخواستند کسی صدای دادخواهی اش را آشکارا بشنود اما ندانستند روزی می رسد که همان مهربانی و همان عطوفت حسنی شمشیر می شود سخت می شود و می خروشد در کربلا

قاسم باقی مانده ی مهربانی است در سرزمین نامهربانی ها که به نام و نشان پدر در رکاب برادر به میدان می رود برای برپایی همان عدالتی که برای پدر شهادت را رقم زد

قاسم در کرب و بلای حسین حاضر شد تا حسن را آشکارا برای اهل زمین به رخ بکشد تا ببینند سکوت حسن نتیجه اش همین فریاد حسینی ست در کربلا


 

طفلان حضرت زینب، رسانه

 در هر زمانه ابزاری بالاتر از رسانه برای انتقال افکار آدمی نیست که هر چه در قلبت داری را آشکارا برای مردم دنیا بیان کنی و حتی به تصویر بکشی

هر چند در کرب و بلای هزار سال پیش خبری از رسانه های امروزی نبود اما گاهی می توان با سرخی خون عزیزی، پیام آزادی خواهی را به تمام جهان مخابره کرد

گاهی می توان با سری بریده با دستی بر زمین با طفلانی در خون غلطیده، رسانه ای جهانی مهیا کرد و چشم دنیا را بر ستم های ظالمان گشود

همان کاری که زینب در کربلا کرد فرزندانش را به پای امام زمانش قربانی کرد و با سرخی خونشان ، پیام امامش را به گوش تمام جهان رساند تا آزادگی را به اهل زمین بیاموزد

حضرت رقیه، روزی حلال

یک دنیا آرامش یک آسمان عشق یک دریا صبوری

این جمله ها تعبیر عاشقانه ی دل کوچکی ست در سرزمینی غریب

دختری زیبارو با دلی به وسعت آسمان با نگاهی به بیکرانی دریا اما با دستانی دردمند با جسمی آزرده از جور بی وفایی ها

این واژه ها با اشک بر صفحه می نشینند برای دخترِ امام زمانی که باید سَروری می کرد برای دختران زمینی اما به قانون جهل ظالمان زمانه اش صورتش کمی شبیه صورتِ مادرش فاطمه شد.

شاید اگر حسین دلی بزرگ به وسعت رحمت خداوندی نداشت دختری سه ساله را برای غربت نشینی به کرب و بلا نمی بُرد اما مگر می شود حسین بود و دل از دردانه ای همچون رقیه برداشت

حسین عشق را در قامتی کوچک به رنگ غروب دلگیر آسمان پیچید و برای یادگاری با خود به کربلا بُرد

حسین نیلوفری را که با نان عشق و آب دلدادگی به ثمر رسانده بود با خود همراه کرد تا اگر کسی نشان از روزی حلال خواست رقیه را نشان بدهد که تصویری روشن از پاکی سفره هایی ست که خدا در ذره ذره ی نان و آب ش حضور دارد

حلال تر از نان عشق و نمک دلدادگی حسین در زمین نبود که بتوان با آن دختری را از جنس آسمان میهمان زمین کرد به غربت بُرد میهمان خرابه اش کرد و به جای آن همه نان و آب آسمانی برایش سَری بُریده آورد!

آنان که خبر از روزی حلال پدرانشان ندارند دلهاشان سخت تر از آن است که بفهمند سر بُریده برای دختری سه ساله یعنی چه ؟

نمی دانند دختری که با نان و آب حسین بزرگ شده جز عشق بر سفره ی پدری ندیده

به گمانش تمام سفره های زمینی شبیه سفره های عاشقانه ی خانه ی حسین است اما دریغ که در خرابه سفره ای زمینی را نشانش دادند و همین برایش بس بود برای جان دادن

حر بن یزید ریاحی؛ بخشایش و گذشت

سخن از عشق که باشد و حرف از شیدایی می توان واژه ها را به هر گوشه ی جهان برد و دلدادگی را به تصویر کشید برای اهل زمین

پنجره ی احساس را که باز کنی و به گوشه ی غریبی از زمین سفر کنی صحنه صحنه خدا را عیان می بینی در هستی

جلوه گری می کند بی پرده در خلقت

شاید این صحنه آشنا باشد برای مردم هزار سال پیش در کوفه که مردی با لباس کُفر بر تن با شمشیری کشیده در دست با چهره ای آلوده بر مظاهرِ روشنِ دنیایی  در لحظه ای به آغوش گرم امام زمانش برسد

نمی دانم حُر دلدادگی اش را در پس قلبش پنهان کرده بود یا حسین آشکارا دلبری می کرد که در یک لحظه آیینه ی بخشایش خداوند شد در زمین برای حر

عشق تا به معشوق نرسد جلوه گری نمی کند در هستی وعیان دل فروشی نمی کند در زمین

امام زمان کرب و بلا برای به تصویر کشیدن بخشش خداوند در کربلا ظاهر شد عاشقانه دل شکسته ی حر را بخشید و گذشت از گذشته اش

حسین که باشی و فرزند علی در کربلا  باید هم ببخشی و بگذری از گذشته ی آنان که بی حسین ماندند اما در لحظه ای حسینی شدند و به اشارتی کربلایی

این روزها دلم هوای حُر شدن دارد  شاید اگر امام زمان من هم ظهور کند بیاید مرا در ثانیه ای ببخشد و از روزگارِ بی مهدی بودنم بگذرد در زمین

شاید اگر حر باشم و دل از دنیا بردارم حسین من هم از باب بخشش مرا عفو کند و مرا کربلایی کند


صداقت و مردانگی مسلم بن عقیل

مسلم، نامِ آشنای کوچه های غربت است.

آنجا که به جرم عاشقی، از بالای دیوارهای بلند ظلم و بیداد، سقوط کرد و در برابر چشم نامحرمان به زمین خورد اما مسلم پیغام رسان کرب و بلاست و سفیر امام عاشقان زمین در کربلا، شاید مسلم را به نام بشناسیم اما آنچه او را برای حسین، عزیز کرد همان صداقتش بود.

صداقتی که از عمق جانش برخاسته بود تا برای امام زمانش صادقانه پیغام رسانی کند برای ظالمان زمانه اش.

اگر صادقانه نمی رفت و از صداقت دم نمی زند و سخن مولایش را در میان دنیا بازگو نمی کرد "مسلم" نمی شد برای حسین.

صداقت که داشته باشی، مردانگی را بی بهانه به نامت می نویسند که در بازار نامردی این آخرالزمانه مسلم بودن هنرمندی ست.

مردانگی را آنجا به نام مسلم نوشتند که حاضر شد جانش را در راه مولایش ببخشد اما دست از رسالتِ وَلیِ زمانه اش برندارد.

مردانگی را آن زمان برای مسلم رقم زدند که به اشارتی اَمر امام زمانش را اجابت کرد و برای اطاعت امرِ مولایش پا در رکاب شد .

مردانگی را آنجا برای مسلم جاودانه کردند که با دستهای بسته، از بام های بلند کاخ ظلمشان به پیشواز مرگ رفت اما دست از صداقتِ کلامش برای حسین برنداشت .

مسلم بودن هنرمندی ست که تنها و غریب به شهر ظالمان زمین قدم بگذاری اما دلت محکم باشد به کلام صادقانه ی مولایت که بهشت را رضایت حسین را به نامت می نویسند .

مسلم، صادق بودن را از امام زمانش آموخت که حتی اگر تنها هم بمانم باز هم دست خدا و جانشینش در خلقت حامی من خواهد بود.

صداقت نشانِ مردانگی ست که اگر سخن گفتی، پای سخن ات مردانه بایستی که اگر برای حسین میروم، صادقانه پیام آزادی خواهی حسین را به گوش اهل زمین می رسانم .

نمی دانم اگر قرار  بود من به جای مسلم، سفیر حسین باشم و به سرزمین بلازده ی بی امامی برسم، می توانستم صادقانه از جانم بگذرم و برای مولایم جان فشانی کنم؟

می توانستم فریاد بزنم من سفیر امام زمانِ بر حقِ شما هستم و آمده ام برای دعوت؟!

به گمانم مسلم عزیزِ حسین بود که بی بهانه برای پیغام بری انتخاب شد تا از امام زمانش دفاع کند.

به گمانم حسین را دل نگرانی بسیار بود که مسلم را تنها برای نامه رسانی فرستاد تا غریبانه در هیاهوی ظالمان به شهادت برسد.

هنوز هم صدای مردانه اش در کوچه های کوفه غوغا می کند که من "سفیر حسینم" و دعوت نامه آورده ام برای سعادتمندی شما.

هنوز هم طنین دلنشین واژه های عاشقانه ی حسین در گوش اهل کوفه باقی مانده که برای بقای دین محمد به جنگ می روم مرا یاری کنید!

کاروان رسید مولاجان

صدای کاروان عشق است که در هستی پیچیده

امام زمانی مهربان با اهل بیتی آسمانی به صحرایی بلاخیز می رسند

مولاجان! امام زمانِ اهل کوفه به کربلای عاشقی اش رسیده و قرار است عشق را به تصویر بکشد در زمین برای اهل خلقت

مولای من مبادا مرا بی خبر از خودت بگذاری و برای خالی کردن بار غصه های کرب و بلا به گوشه ی خلوتی پناه ببری و دور از من و این دلدادگی هایم اشک بریزی که من می میرم اگر بار غمی بر گوشه ی قلبت سنگینی کند

مولاجان یادم هست که با آمدن مُحرم باید کمی بیشتر از روزهای دیگر زمین حواسم به امام زمانم باشد تا مبادا دلش بگیرد در زمین

مولاجان خاطرت را بسیار می خواهم یادت باشد

اگر غمی غصه ای بر جانت نشست مرا هم خبر کن، اجازه بده عاشقانه بر سفره ی عزایت بنشینم

یا در کنار مجلس حسینی ات به رسم ادب سر به زیر بایستم

مولای من

اذنِ خدمت بده آقاجان

عاشقانه با مهدی

بوی زمینِ باران خورده، بوی برگ های بر زمین اُفتاده، بوی نسیم خنک پاییزی که خاطراتت را برای من در لحظه های زمین زنده می کند

مرا برای شنیدن صدای قدم هایت برای بوییدن بوی پیراهنت بی قرار می کند
مولای من! دلم می خواهد کمی بیشتر نفس بکشم در زمین و کمی زیباتر زندگی کنم با تو
اهل زمین زیر باران دنیا چتر بر سر می گیرند تا از رحمت خدا دور بمانند اما من با تو زیر باران آن هم بِدون چتر
امروز به باران دنیا گفتم خیس م کن باران م کن تا اگر مولایم مرا دید چشمانم را باران زده ببیند
تا اگر مولایم از کنارم عبور کرد در زمین گمان کند که صورتم باران خورده و رنگ غروبی نگاهم از سرمای زمین است
اما نه
می داند می بیند این چشم های سرخ این صدای لرزان این نگاه دلتنگ فقط برای مهدی ست که اینچنین شده
مولای من هر چند نگاهم را هم که از آسمان بردارم باز می دانی که بارانم برای تو
مولای من این بارانی که از چشمان من به بهانه ی حضورت جاری شده نذرِ ظهورت کرده ام
نگاهم نفس هایم تپش های قلب بیقرارم
همه ارزانیِ ظهورت آقاجان
کمی زودتر بیا جان مهدی


بوی عشق بوی حسین

بوی عشق می آید ...

باز هم محرم ...

باز هم روزگاری نو ...

این محرم ها که می آید لبخند را از لبانم بر می دارد و به جایش بارانی می نشانند بر آسمان نگاهم

باز هم غم نامه های عاشقانه ام با تو

باز هم دلواپسی های من برای تو

خودت بگو ؟ چه کنم با این روزگارم بی تو

بوی عشق می آید از کمی آن سوتر

آنجا که امام زمانی قدم در غربت زمین می گذارد

آنجا که غربت نشان از غریب ماندن مولایی می دهد در روزگاری ظلمت زده

مولای من مهدی جان

بوی کرب و بلای حسین در هوای زمین پیچیده

این حوالی بوی عشق می آید

بوی زندگی بوی عطر سیبی عاشقانه که لبریز می کند جان آدمی را از حضورِ خدا در این حوالی

نمی دانم حسین به زمین آمده یا زمین، بوی حسین را گرفته است

اما عطر و بوی محرم هستی را لبریز کرده است

مثل بوی پیراهن تو که غوغا کرده در خلقت

مولای من! تو حسین نشانی برای من که در غربت کرب و بلای این زمانه غریب مانده ای در غیبت

هر چند حسین را منتظرانش کُشتند

اما دعا کن منتظری حقیقی باشم برایت و تا روز آمدنت

بر عهدنامه ی عاشقانه ام برای اجابتِ "هل من ناصرت" وفادار بمانم

خبر از من داری؟

این روزها سخت در تب و تابم برای دیدارت

ماه ذی حجه است و تو صاحب عزیزِ این ماه هستی 

آقای عاشقانه های عَرفاتی تو

معشوق زیباروی خدایی در مشعر

صاحب کمالات آدمیتی در بزرگترین رویداد زمین

دلم حج نمی خواهد  اما دلم عجیب هوای تو را کرده که حاجی باشی و لباس احرامت بر تن

قدم بزنی در صحرای عرفات و شعور ببخشی به عاشقانت

مولای من! من که شعور زمینی ام به شعور مقام والای امامتت در مشعر نمی رسد، خودت آگاهم کن

خودت با شعرهای عاشقانه ات که همیشه برایم می خوانی

مرا هم صاحب شعور شب های عرفانت در زمین کن

می دانم خاصان آستانت با تو بزمی عارفانه دارند در این روزها و در سرزمین عشق

من کِه باشم که از تو بگویم ؟ من کِه باشم که تو را بخواهم؟

دل شکسته ام آقا 

نه به تو رسیدم و نه به نگاهت و حال هم از دوری و فراقت در آتشم

ابراهیمم کن

اسماعیلم را قربانی کردم

نفس ام را به ریسمان عشقت پابست کرده ام تا بماند

به راه آمدنت سرش را از تن جدا کنم

ابراهیمم آقا

اسماعیل آورده ام بیا ببین !

این منم و این قربانی ام  این منم و این مقام ابراهیمی تو

بیا سر ببر اسماعیل بی غیرتی ام را در غیبتت

ابراهیمم شو

دستم را بگیر  مانند اسماعیل مرا حاجی کن

به زبان عشق برایم از خدا بگو  از خودت

دلتنگم آقا از این همه فاصله ی دنیایی من تا سرزمین عشقی که تو حاجی اینروزهای آنی

لااقل  اگر عزم آمدن نداری، قربانی ام را قبول کن

چشمم به مقام قدم هایت روشن

تا تو هستی و جای پای ت بر چشمان من

مقام ابراهیم می خواهم چه کار؟

مقام قدم هایت "سبز" بر منظره نگاه بی قرارم

عشق من "حاجی" شده

تو را دیدم که با لباس سپید احرام برای ملاقات میروی

خدا منتظر توست عشق من

مولای من قامتت را بنازم که روبروی کعبه با حضورت قیامتی برپاست

کعبه التماست می کند برای گردشی عاشقانه برای طوافی عارفانه

بگرد جان من، بگرد مولای من

کعبه ی عشقی به دور کعبه ی عشقی دیگر می گردد

عشق غوغا می کند اینجا

کاش من هم بودم به دور تو و کعبه با هم می گشتیم و طوافی از جان و دل می کردم بر مدار وجودت

دلم تنگ است، تنگ از حضورت که قلبم به درد آمده از این همه بودن هایت که من به نگاهی هم نمی رسم

کعبه ی منی تو، تو حاجیِ خانه ی عشقی و من لیلای بیقرارِ وجودت

کعبه بهانه است عشق من بهانه!

بهانه برای دیدارت در نقطه ی صفر زمین در مرکز قرارِ هستی روبروی چشمانت

کعبه بر مدار صفر زمین بنا شد تا تعادل هستی برقرار بماند اما تو بر نقطه ی صفر عاشقی در قلب من ایستاده ای‌

اما تعادل جسم و جانم به هم ریخته آقای من

آن چنان از عشق لبریزی که مرا به بیقرار کردی

کمی شبیه دریای طوفانی ام این روزها

جانم به قربان حضورت، قربانی نمی خواهی؟

از کدام گوشه ی عاشقانه هایت در این روزها بنویسم

از طوافت، از نمازت، از رَمی جمراتت، از نگاه دل نگرانت

از کدام بگویم که عاشقانه ام بوی دلتنگی نگیرد

اما نه

عشق با تو یقین به دلتنگی میرسد که پیداترین حضور از آن توست اما نگاه من غریبه ترین مشتری چشمانت مولاجان

مهدی جان مرا هم دعاکن تا حج ام همراه با حضور تو باشد.

وقتی آقا می آید

مولای من سخنی آسمانی از مولایم جعفر بن محمد علیه السلام خواندم که یادت را در جان آشفته ی من آن چنان زنده کرد که دلباخته ی روزگار ظهورت شده ام:

بخوانم برایت؟

«إن قائمنا إذا قام أشرقت الأرض بنور ربها ...»[1]

«هنگامی که قائم ما قیام نماید،زمین به نور پروردگارش (یعنی امام عصر ارواحنا له الفداء) روشن خواهدشد...»

این جمله ها دلم را بی قرارِ دیدارت کرده اند تا بیایی و در فردای ظهورت زمین و تمام هستی به نور الهیه ی وجودت لبریز از عشق شود

به دنبال بهانه بودم تا از امروز و دیروزها فاصله بگیرم و خودم را در دنیای بعد از ظهورت پیدا کنم

به این حدیث که رسیدم دیدم تو زودتر از من، دلم را خواندی و برایم بهانه آوردی تا از آینده بنویسم

هر چند که من به آینده ی روشن و نورانی زمین با وجودت نمی رسم اما همین اندازه هم که هوای مرا در امروزه

غیبتت داری برای من بس است

تو که برای من حاضر باشی، غیبت و ظهور یکسان است مولای من

 اما دلم برای لبخندی که در آینده در عشق آباده ظهورت بر لبانت نقش می بندد عجیب دلتنگی می کند

دلم برای عدالتی که به اشاره ی انگشتت بر هستی جاری میشود دلتنگی میکند

دلم برای آن لحظه ای که از کوچه ها و دشت ها و دریاهای زمین عبور می کنی و اهل آن زمانه تو را می بینند عجیب دلتنگی می کند

دلم برای حضورِ روشنت بی پرده در هستی بی قراری می کند

دلم برای حکومت آسمانی ات که فقیری در زمین پیدا  نمی شود عجیب دلتنگی می کند

مولای من چقدر لذت بخش است وقتی تو را از امروزه غیبت به فردای ظهور می رسانم و تو را حاکم جهان می بینم

خدایا دلم برای آن تصویری دلتنگی می کند که با دیدن تو بر مردمک چشم عاشقانت نقش می بندد

دلم برای آن صورت زیبایت دلتنگی می کند که هر روز می توان  "ظاهر" نگاهش کرد

دلم برای آن صدای اذان هر روزت دلتنگی می کند که مؤذن زمین میشوی و اذان هر روزه زمین را خودت میگویی

دلم برای آن روزی دلتنگی می کند که دیگر جمعه ای نیست که اشک بریزم و از خدا آمدنت را بخواهم

چقدر دلم می خواهد با فعل های آینده بازی کنم و برایت عاشقانه ها بنویسم با "حالی" که تو در آن "استمرار" داری

مولای من اگر شوق فرداهای با تو  بودن نبود شاید زودتر از اینها رفته بودم

اما همین ظاهر بودنت در فرداها مرا زنده نگه داشته است

 امیدوارم روزی بیاید که با ظهورت هستی را دگرگون کنی

رویاهای شیرینم با تو عجیب لذت بخش میشود

خاطرت را بسیار میخواهم مولای من

هر چه زمان می گذرد

مردم افسرده تر می شوند

و این خاصیت "زمان" است

خوشا به حال آنان که به جای زمان به "صاحب الزمان" دل می بندند

پس دل ببندید

عشق در انتظارِ دل بستن ما نشسته است

خواهش می کنم کمی عجله کنید

[1] الغیبة النعمانی/ ص237

 

به چشم "مهزیارت" مرا ببین آقا

شنیده ام  روزی دلت برای یکی از عاشقانت تنگ شد و سفیر فرستادی  بیا می خواهم تو را ببینم

در این سوی کعبه چه حسرتی بر جانم نشست که مگر می شود، دل تو هم برای من دلتنگ شود و بیایی برای دیدارم

تا بوده، من بودم که عاجزانه برای دیدارت لحظه شماری کرده ام اما 

اگر عاشقی تو را به اندازه ی ذره ای هم عاشقانه بخواهد

یقین دارم تو هم دلتنگِ دیدارش می شوی که تو عاشق تر از من به منی و دلت دلتنگ تر از دل من

که تو عاشقی هزار ساله ای و من دلخسته ای چند روزه 

عشق من که به پای عشق تو نمی رسد مولا، که تو عشق بر هستی می بخشی

و من فقط تو را کمی عاشقم

کاش من هم مانند مهزیار تو را عاشقی می کردم تا دلت برای من هم دلتنگ شود و مرا بخوانی برای دیدار

کاش من هم تو را مانند مهزیار دوست می داشتم که بعد از سال ها دوری  لذت دیدارت نصیبم شود

کاش این روزهای فراق من از تو و وجود مبارکت کمی به روزگار وصالی عاشقانه نزدیک می شد تا من هم بدانم

به آسمان نگاه دلربایت خواهم رسید

میلاد شاه خراسان

میلاد شاه خراسان

نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند

مردم صدای آمدنت را شنیده اند

زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا!

چقدر ریسه برایت کشیده اند

این روزها شهرهای زمین چراغانی ست به برکت میلاد شاه خراسان

تبریک مهدی جان

برای دلت، آرزوی شادمانی دارم ار عمق جانم، از صمیم قلبم که لااقل به برکت چنین روزهایی کمی لبخندت را بر نگاه من ببخشی

می دانم عاشقانت برای تبریک و شادباش یقیناً به محضرت می آیند

چقدر لذت بخش است میهمانی رفتن آن هم بر میزبانی چون صاحب زمانِ این زمانه

مولای من دلم میخواست برای تبریک میلاد علی ابن موسی، به بارگاهت به خانه ات می آمدم

کمی روبروی آستان آسمانی ات می ایستادم و دلم که بیقرار می شد به زیارتت می آمدم

مثل هر بار، دلم را دور حیاط خانه ات می گرداندم تا بهانه اش کم شود تا با بوی عطر پیراهنت که در گوشه گوشه ی حریم آسمانی ات پیچیده کمی آرام بگیرد

دل است آقاجان، بهانه ی دلدار می گیرد که ببیند که به اوج برسد با نگاهی لبریز از عشق

می دانی مولای من

چشمم به ریسه های چراغانی این حوالی که می خورد، قلبم جانم تو را طلب می کند که دلم عشق آباده ظهور تو را می خواهد و دنیایی را لبریز از همین ریسه ها و چراغانی ها

روزی که زمین به برکت ظهورت لبریز از شادمانی می شود و اهل زمین به بهانه ی آمدنت هستی را آذین می بندند که قدم بر چشم دنیا بگذاری و ظهور کنی

صدای قدم هایت در جان هستی پیچیده

شور میزند به ذرات زمین

شاید اگر پرده ی آخر این صحنه بازی دنیا تمام شود تو ظاهر شوی

دلم خبر از آمدنت می دهد

دلم روشن است که تو از رگ گردن هم به من نزدیکتر شده ای

جان من، ظاهر شو خودنمایی کن

برای اهل زمین نه، برای من، کمی، چند روزی زودتر ظهور کن

دلتنگم برایت شاید فردا که بیایی من نباشم

لطفی کن برای دیدن چراغانی خانه ی قلبم هم که شده سری به من بزن

عشق نامه یا دل نامه

عشق نامه یا دل نامه

نمی دانم از کدام گوشه ی قلبم برایت بنویسم

از آن سمت قلبم که در غیبت "عشق نامه" می خواند برایت

یا از آن سمت جانم که به امید ظهور "دل نامه" می خواند برایت

امروز از صبح که مشغول کار شدم حالم گرفته شد، از حرف ها، از تنش ها، از جدل های بیجا

فقط بدان دلتنگم برایت

نه از دوری نه از فراق

از عشق از وصال

که تو را دارم و دلتنگم برای دیدارت

همین دیشب بود

تو را دیدم در بهشت‌

بر تخت پادشاهی بزرگان خلقت تکیه زده بودی

و حوریان بهشتی دور وجودت بر مدار حضورت می گشتند

و به اموراتت رسیدگی می کردند

چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم از امورات هستی فارغی

و حالا نوبت به هستی و خادمان هستی شده تا به تو و اموراتت و آرامش ت رسیدگی کنند

چقدر دلم برای خودم سوخت که ای کاش من هم جای یکی از همان حوریان بهشتی بودم

و خدمت تو را می کردم به پاس تمام لحظه هایی که به اموراتم در هستی عاشقانه رسیدگی میکردی

چه لذتی بر جانم نشست وقتی تو را دیدم که لبخند میزنی

دلم را بردی

ماندم که چرا حوریان بهشتی در برابر لبخندت

جان فشانی نمی کنند

چرا این خادمان حضورت در برابر وجودت

جان را قربانی نمی کنند

به گمانم شاید تو را نمی شناسند!

کاش من هم در محضرت بودم و حضورت را این چنین درک می کردم، تا لایق خدمت به تو و رسیدگی به اموراتت می شدم

اما من کجا و درک محضر آقای هستی کجا

من به همین هم راضی ام عشق من

 خیالت را، رویای شیرین بودنت را، از من و لحظه هایم نگیر مولاجان

مولا میخواهم تا زنده ام از تو بگویم

مولا سرزنشم میکنند

مولا مرا به تمسخر میگیرند

مولا قلبم به درد آمده

ولی چون برای توست و به عشق توست

صبر میکنم تا تو بیایی

صبر میکنم فقط به عشق تو

زود بیا مولاجان زود بیا

آه جمعه

آه جمعه

کاش کمی دیرتر می آمدی

اما نه

تو هم مثل من تعجیل داری برای دیدارش ...

تو هم مثل من بی قراری برای سرآمدن تنهایی دلبرم ...

آه مولا جان آه ...

شنیده ام آه اسمی از اسمای خداوند است که آدم در فراق محبوبش بسیار آه کشید و ...

مولای من، من هم در فراق تو در دوری ات در ندیدنت

هزار بار از آدم، دل غمین ترم و از ابراهیم دلتنگ تر

مولاجان من آسمانم ...

آسمان قصه های عاشقانه ای که تو آدم قصه هایش شدی

بیا عشق را در چشمانم ببین که در این نیمه ی شب جمعه به باران میرسد ...

عشق از نگاهم می بارد ...

ببخش اگر چشمانم بر زمین است، تاب ندارم تو بیایی و از گوشه ی خلوت خاطراتم عبور کنی و چشم مرا بارانی ببینی ...

نگران نباش جان من، کمی چشمانم می سوزد فقط همین

نگران نباش عشق من اشک نیست، عشق است که آتشین از گوشه نگاهم به یادت می لغزد و بر صورتم می افتد ...

مرا نبین ...

حال هم که آمده ای مرا ببینی، چشمانم بارانی ست و تو را ابری می بینم...

ابر بر قامتت نشسته، تو هم بارانی شده ای، عبور کن

عبور کن از این بارانی که به بهانه ی دیدنت از نگاهم می بارد، شاید تقدیر این است که من تو را با چشم دنیایی نبینم

همین که تو عاشقانه گوشه ی نگاهم ایستاده ای و غریبانه مرا می بینی، برایم بس است عشق من ...

جانم به قربان نگاه آسمانی ات

مرا به چشم عاشقی دل خسته نگاه کن که از غم دوری

از شدت عشق از آتش فراق باران شده ام

آه جمعه...

دردانه ی علی

می دانم دردهای این آخرالزمانه بسیار است و بر شانه های امام زمانم سنگینی می کند

جانم به قربانت مولای من

من جوان شیعه ام و باید علی نَما باشم در امروزه زمین تا دشمنانم از فریادِ من که هیچ، از سایه ی من هم باید بترسند

در شناسنامه ام به مذهبِ مولایم علی مرا شیعه نامیدند

می خواهم به نام علی از مذهبم دفاع کنم که اگر ظالمی هوس کرد بر دردانه ی علی جسارتی کند از من بترسد

از فریادم، از سایه ام، از قرآنم، از دست مشت شده ام

مگر من مُرده ام که ظالمان زمانه ام بر دختر علی بی احترامی کنند و من سکوت کنم

به این ظالمان زمانه ام می گویم: ننگ تان باد که در زمان حضور علی، علی را به غیبت رساندید و امروز هم مولای مرا

اما چشمانتان کور که هنوز مولای من "حَیّ" است و "حاضر" اگر اشارتی کند

زمین و آسمان بر کاخِ ظلمتان خراب خواهد شد

اگر اشارتی کند دوزخ، جسم هاتان را در بر خواهد گرفت

گمان نکنید جوان شیعه، سکوت می کند تا شما ظلم کنید

فریاد من بلند است به عرشِ خداوندی

کمی گوش کنید

صدای اللهم العن علی الظالمین مرا می شنوید

دعا می کنم برای نابودی کاخِ ظالم تان

برای شکستنِ دست های پلید کُفرتان

برای کور ماندن چشم دلهای ناپاکتان

خدایا  بانویِ مرا در حریمِ اَمنِ مولایم مهدی در این آخرالزمانه مصون بدار از هر جسارتی

دریا

مولای من کنار دریا که بودم
کنار آبیِ زیبایِ دریا می ایستادم و برایت عاشقانه ترین غزل ها را میخواندم با صدای همین امواجی که به شوق حضورت بر ساحل خاطراتم می زنند
دریا را دوست دارم، دریایی بودن را بیشتر؛ که من به شوق لحظه های با تو بودن دلم را دریایی کردم و نگاهم را آسمانی
برای این امواج خروشانی که در برابر نگاهم بی قراری می کردند، دلی را نقاشی می کردم که بر وسعت کوچکش تنها نام بود که خودنمایی می کرد
کنار ساحل آرام نشستم و خاطرات با تو بودنم را در زمین مرور کردم
بی اختیار این دستان بی قرار من بر شن های نرم ساحل لغزید و به خود که آمدم دیدم نام توست که بر ساحل این دریا نوشته ام، عشقت جهانی شده که حتی آن گوشه ی زمین و در گوشه ی ساحل آرام باز هم نام تو خودنمایی می کند دربرابرم
مولاجان کاش می آمدی عشقم را بر بلندای وجودت در هستی می دیدی که در کنار دریا ایستاده بودم و باز هم من خروشان ترم از این آبی بیکران که من تو را در درون سینه ام دارم و دریا فقط نام تو را که من بر ساحلش نوشته بودم با خود می برد
من عاشق ترم یا دریا؟
من عاشقانه نام مهدی را بر قلبش نوشتم و تا نفسی عاشقانه در هوای حضورش می کشیدم، آمد و نامت را آهسته با خود برای یادگاری بُرد
مولاجان دریایی ام کن به امواج خروشان نگاهت، اما به دریا که رسیدم، دستانم را بگیر و مرا به اقیانوس ظهورت دعوت کن
چشم انتظار توأم در این ساحل، بیا کمی آهسته اما عاشقانه دریا را قدم بزنیم.

گوشه ی حیاط روبروی گنبد طلایی ...

مولای من چند روزی را در حرم جدت علی بن موسی الرضا علیه السلام بودم و حال به دیار خود برگشته ام
رفته بودم به شهر عاشقانی که به غربت رضایت می دهند
آرام قدم برمی داشتم
نفس را هم آهسته می کشیدم، صدایی مرا می خواند
مولاجان عاشقانه این طنین دلنشین صحن مولایم علی ابن موسی را دوست میدارم
یادم هست اولین بار که با گوش جانم این صدا را شنیدم، قیامتی در درونم بر پاشد و تا به امروز هم برپاست
این صدای دل انگیز نقاره های حرم مولای غریبی ست که این روزها در زمین تنها نیست
مهدی جان، طنین این ندای زمینی عجیب یاد تو را در قلب من زنده می کرد که روزی می آیی و زمین با چنین ندایی، قیامت را به چشم خود می بیند و تو را هم ...
مولای من زمین تنگ شده برای من و این دل بیقرارم
به آستان آسمانی مولایم رضا بودم
مرا می دیدی؟
گوشه ی حیاط روبروی گنبد طلایی ...
قدم هایم یارای نزدیک شدن به ضریح را نداشت
همان جا، همان گوشه ی دلتنگی ام در آستان آسمانی رضا می ایستادم دست بر قلبم میگذاردم             السلام علیک یا علی ابن موسی ...
سلام آقای غریبی ها ...
اما ...
دستم بر روی قلبم می ماند عاشقانه
جمله ای دیگر داشتم برای عرض ادب بر محضر نورانی اش
قلبم بلند میخواند، عاشقانه میخواند ، با ادب میخواند
با چشمان بارانی می گفتم
السلام علیک یا اباصالح المهدی ...
مولاجان در حسرت روزگاری مانده ام که تو بیایی و در عشق آباده ظهورت عاشقانه از آن سوی زمین برای دیدار به محضرت بیایم
روبرویت بایستم، دست بر سینه بگذارم و سلامی عاشقانه را تقدیم وجود مبارکت کنم
و تو با لبخندی عاشقانه سلامم را پاسخی عاشقانه تر بدهی، خاطراتم را ببین عشق من
رو به سمت ضریح می کردم، رو به شاه خراسان
مولای من یا رضا
از خدا بخواه مولای غریب مرا از غربت غیبت رها کند
تو غریبی و میدانی غربت چه ها می کند با جان و قلب آدمی
خدایا به حق رضا ظهور مولای مرا برسان
من مسافرِ شهر المهدی ام در زمین
خدایا مرا به شهر آرزوهای مولایم برسان

مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟

مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟ 

سلام مهدی جان

نماز  و روزه هایت قبول

رمضان و لحظه های وداع من با او رفت

کاش لااقل تو می آمدی تا دلم کمی آرام بگیرد

رمضان که رفت، بیداری سحرهایش، عشقبازی هایم با تو را هم با خود برد

رمضان که رفت، اما من مانده ام و آیه های عاشقی ام که واژه به واژه برایت می خواندم

رمضان که رفت اما من مانده ام و اشتیاق آمدنت

قرار بود با رمضان بیایی و بمانی در زمین اما رمضان آمد و تو نیامدی و دوباره رفت

قرار بود بیایی بمانی با هم عاشقانه ها بخوانیم

برای وقت افطار برای لحظه های چند دقیقه مانده تا اذان صبح

خودت بگو: چه کنم با این خاطراتت که در ثانیه های من در شب های زمین جاری ست

تنها نیستم تا تو را دارم اما دل است و دلتنگی می کند برای دیدارت

کاش روزه ی طولانی غیبت من هم برای آمدن تو به فطری عاشقانه می رسید و تو می آمدی

چقدر نماز فطر بخوانم زیر آسمانی که زیر سایه ی نگاه مهربانت به وسعت هستی گسترده است

کاش بارانی می بارید

تا دلم به بوی آب و خاکی آسمانی آرام می گرفت و لااقل صبور می شدم برای چشم انتظاری

مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟

بهانه ها داشتم برای بیدار شدن

برای مناجات، برای صحبتی عاشقانه با تو در نیمه های شب

اما حالا من مانده ام و حسرتِ این خاطرات شیرین

مولاجان ببین اشک هایم خبر از داغ درونم دارد

بیا آرامم کن

 ببین آسمان نگاهم بارانی ست

 بیا برای دل آتش گرفته ام، أمن یجیبی عاشقانه بخوان

می خواهم کمی آرام بگیرم

بیا کمی دست بر چشمانم بکش، شور دستان آسمانی ات، چشمم را آرام می کند

 بیقراری اش اَمان از جان و روحم بُرده

بیا مهدی جان بیا مولایم.


ماه خوب خدا، کمی آهسته تر برو ...

ماه خوب خدا، کمی آهسته تر برو ...

اجازه بده کمی بیشتر در کنارت بمانم ...

اجازه بده کمی بیشتر نگاهت کنم ...

به گمانم تا سال بعد، دلم برایت هزار باره تنگ می شود ...

چقدر زیبایی، چقدر خوش بویی ...

چقدر لحظه هایت را دوست دارم حتی نفس کشیدن را در هوای بودنت می خواهم ...

چقدر لحظه های عاشقانه دارم با تو برای عشقم برای مولایم ...

یادت هست؟

قبل از آمدن، به استقبالت آمدم و روزهای قبل از رسیدنت را روزه گرفتم ...

روزی را که آمدی، یادت هست؟

نگاهم به آسمان بود تا چهره ی ماه ت را ببینم ..

و برای دلبرم دعای فرج بخوانم ...

یادت هست؟

چند دقیقه به اذان مغرب هر شب، دلم را به آسمان ها می فرستام

دعای فرجی عاشقانه می خواندم برای یارم و ...

دلم لبریز می شود از عشق و سیر می شوم ...

چقدر این لحظه ها را عاشقانه دوست دارم ...

شب های زمین را هم تا به امروز بیدار مانده ام

دلم نیامد شب هایت را بخوابم و عشقبازی هایم بماند برای فردا ...

دوست دارم در زمان حال، با تو باشم ...

یادت هست، بیداری نیمه شب هایم را

برای سلامتی عشقم، برای آمدنش، برای دیدارش، چقدر دانه های عاشقی انداختم و چقدر نماز باران خواندم ...

یادت هست رمضان که شب های قَدر را برای خاطرِ عزیز مولایم، جوشن را عاشقانه خواندم زیر آسمان دنیا

تا، با هر بند، چشم به آسمان بِدوزم و برای اجابت آرزوهایم، به خدا کمی نزدیکتر باشم ...

یادت هست؟

شب قدر آخری را، صدای اذانش را، من همان شب به دنیا آمدم، شب قدرِ زمین،

شب تولد من هم بود ولی، شمع های تولدم را در آرزوی ظهور عشقم،

در برابر نگاه خدا، فوت کردم تا ببیند

من از دنیا چیزی نمی خواهم

فقط "مهدی" فقط مولایم را به من برگرداند، همین .


بعد از قدر زمین، قَدرَت را دانستم

بعد از قدر زمین، قَدرَت را دانستم

چند روزی از شب های قدر اهل زمین گذشته مولاجان ...

آمدی، ظاهر شدی

سَری به پرونده ی اهل زمین زدی و رفتی ...

مولای من .. این چند روز دلم پر می کشد به هوای عطر نفس هایت که میهمان این حوالی بودی ...

من بوی عطر پیراهنت را... بوی عطر عبای آسمانی ات را خوب میشناسم ...

همین جا بودی شب های قدر کنار قلبِ من ...

من غافل از این حضور گرم تو، درگیرِ دنیایم و فریبکاری اش ..

چه شد تو را گم کردم؟

 چه شد دستم از دستان گرمت جدا شد؟

تو میدانی چرا؟

مولاجان ...

این چند روزی که از شب های قدر زمین می گذرد، هنوز هم جای قدم هایت، روبرویم مانده

جای قدم هایت بر زمین در این خیابان ...

بودی ... خوب میدانم، هر جا نام تو را بخوانند و تو را عاشقانه بخواهند

آنجا حاضر میشوی و دلها را لبریز از حضورت می کنی ...

آن زمان که نامت را خواندم و یادت کردم و زیر آسمان برای آمدنت، دعایی عاشقانه کردم

آمدی و همچون عابری خسته لبریز از عشق از کنار خاطره ام گذشتی اما حیف...

من، تو را ندیدم ...

اهل زمین مرا نورانی میخوانند و آسمانی

اما اینها نشانه های عبور عاشقانه ی توست از منظر خیالم جانم دنیایم...

بیا به اهل زمین بگو: آسمان هر چه دارد به اعتباره "مهدی" ست ...

بیا به اهل زمین بگو: آسمان را "مهدی" آسمانی کرد ...

نه نام دارم نه نشان و نه نشانی  ...

فقط یک قلب دارم که آن هم به عشق مهدی، به نام مهدی می تپد ...

من به عشق مهدی زنده ام هنوز ...

شب های جمعه  با مهدی ...

سلام بر آقای شب زنده داره زمین ...

میدانی مولاجان امشب هم شب جمعه ای دیگر است و من برایت عاشقانه ها می نویسم مثل تمام این پنجشنبه های غریبی که بی آمدن تو به جمعه ها رسید ...

اما امشب می خواهم برایت از کلاس درسم در زمین بنویسم

سر کلاس بودم و مانند همیشه غرق در خاطرات تو که یکباره ...

استاد گفت : فعل "عاشقی" را صرف کن ...

من هم صرف کردم، رفتم رفتی رفت ...

استاد کمی تعجب کرد ...

گفت: دوباره بگو: گفتم: من رفتم که او هم رفت ...

من رفتم دور شدم فاصله گرفتم که غیبت به نامش خورد ...

من نبودم که برای بودنش، جانم را صرف کنم تا بماند ...

من رفتم، من او را فراموش کردم که در تمام دفترهای حضور و غیاب زمین، همه جا غیبت خورده ...

استاد گفت: تو هم که خودت همیشه غایبی؟

گفتم: او که رفت: من هم رفتم ...

بی او نباید حاضر باشم در کلاس درسهای زمینی که استادش هنوز غایب است ...

اما نه، من در این رمضان شب های جمعه ی زمین، در امامزاده ای در همین حوالی کلاسِ درسی عاشقانه دارم با استادم ...

کلاس درسِ حضورش برای من، نیمه شب های جمعه تا اذان صبح آدینه، عاشقانه برقرار است ...

کلاس درسی که استاد مهربانش، حاضر است، حتی دفتر حضور و غیاب هم ندارد

میگوید هر که آمد، میهمان درس ما می شود و اگر نیامد جایش را خالی نگه میداریم

شاید روزی او هم حاضر شد ...

جانم به قربان استاد مهربانم

درس عشق می دهد شب های جمعه

قرار است مرا آنچنان در حضورش غرق کند که واژه ی ظهور برایم معنا شود ...

روزی از او بر سر کلاس درسش پرسیدم: ظهور یعنی چه؟

با آن کلام شیرین و مهربانش گفت: ظهور نتیجه ی شدَّتِ حضور است ...

 

راست می گفت ظهر که شد رو به آسمان ایستادم، زُل زدم به خورشید...

دیدم نمیتوانم نگاهش کنم ...

به خورشید گفتم: پس تو هم ظاهری ... اما از شدت حضورت نمی بینمت ...

قلبم گرفت، با خود گفتم: استاد من آنچنان در هستی حضور دارد که از شدت حضورش، مرا توان دیدنش نیست ...

اما ماه رمضان است و نیمه شب های زمین، عاشقان علی بیدارند و دعا می خوانند

به گمانم  در کلاس درس عشق علی حاضر شده اند ...

خدایا نیمه شب های جمعه، مولای من در مسجد کوفه "أحیاء" دارد برای ظهور ...

آقای من بیدار است بیدار

کاش می توانستم برای سحر کمی نان و خرما ببرم کمی شیر کمی نمک...

مولای من فردا را روزه دار است...

به گمانم علی هم نیمه شبهای جمعه ی زمین را به اینجا می آمد

شب در کوچه ها دل کودکان بی بابای زمین را شاد می کرد و نیمه شب ها برای خدا شیرین زبانی ...

علی امام زمانِ زمانه اش بود و تنها ماند، برای درددل هایش، فقط خدا بود و دیگر هیچ ...

مولاجان! امام زمانِ زمانه ی من هنوز زنده است، هنوز مولای من حَیّ است و حاضر، میخواهم این نیمه شب های زمین را با جمع علویونی که از عشق علی به عشق مهدی میرسند، بیدار بمانم و من هم به سُنتِ علی و اولادش برای امام زمانم برای خدایم، شیرین زبانی ها کنم تا لایق دیدار شوم ...

مولاجان، نام مرا در این شب وصل حضورت "حاضر" بنویس ...

بس است غیبت آقا

می خواهم به حضور برسم، به حاضر بودنت در خلقت ...

شاید از شدت حضورت در زمین، به ظهورت برسم و در عشق آبادِ ظهورت تو را ببینم .


ادامه نوشته

شب21 رمضان توبه کردم...

شب21 رمضان توبه کردم...

همین دو شب پیش بود ...

نیمه شب بود، خدا هم کمی سرش خلوت بود ...

سَری به آسمان ها زدم ...

با خدا سخنی محرمانه داشتم برای شب های قدر

برای برگشت

برای نادیده گرفتن

برای سپیدیِ نامه ی عمل ...

گفت: برو ...

هر زمان، امام زمانت از تو راضی بود، برگرد

قبولِ توبه ات با من ...

به زمین برگشتم، حال در فکر مانده ام

چگونه مولایم را از خودم راضی کنم؟

قرار است در شب23 رمضان نامه ی اعمالم را ببیند

شرمنده اش می شوم ...

اگر ببیند تمام نامه ی عملم به نام دنیاست و نامی از او در کارنامه ام نیست ...

از همان شب بیست و یکم توبه کرده ام

ذکر می گویم مُدام برای شب های بعد

مهدی مهدی مهدی ...


شب قدر دیگری رسیده در زمین...

شب قدر دیگری رسیده در زمین...

سلام مولاجان ...

این سلام لبریز از عشق است که به محضرت روانه می کنم ...

شب قدر دیگری رسیده در زمین ...

و من عجیب دلم هوای آن سوی خیابان انتظارت را می کند ...

گوش کن کسی مرا می خواند از آن سوی این خیابان ...

ندای "فَاخلَع نَعلَیک" می آید ...

باید کفش های دنیایم را در آورم ...

وادیِ طورِ من اینجاست...

باید خدا را ببینم حتی اگر "لَن تَرانی" بگوید ...

میخوام برای مولایم از خدا "اذنِ ظهور" بگیرم ...

چقدر قرآن خواندم و به موسی غبطه خوردم ...

به وادیِ طورش ...

به میقاتش ...

به قرارهای عاشقانه اش با خدا بالای کوه ...

حال با این عشق و عاشقی، خودم  موسی شده ام ...

ندایی مرا میخواند: مرا ببین مرا ببین ...

اینجا کوه طور من است و این وادی سینای من ...

اینجا خبری از "لَن تَرانی" نیست

همه اش ندای "ترانی" ست

اینجا همه چی دیدنی ست ...

عشق است که موج می زند اینجا ...

بیا کمی دور طور سینای من بگردیم ...

مولا جان، تو  عشق من هستی

امام من هستی در این آخرالزمانه

قدم بردار ...

می دانم دلتنگی ... می دانم دل غمینی ...

دلم را به جمکران عاشقی ات می آورم تا هوای کوفه از سرم بیفتد ...

کوفه لبریزه ماتم است و درد و بی امامی ...

کوفه مانده و غصه های علی بر دیوارش، بر مسجدش، بر محرابش، برخانه ی غم گرفته اش ...

علی مسافر آسمان است

قراری عاشقانه دارد با خدا ...

اما نگران زینب است که مبادا چشمش به فرقِ شکافته بیفتد و دلش بگیرد ...

نگران زینبی ست که قرار است روزی نگاهش بر نیزه ها خیره بماند به سمت آسمان ...

علی است و مهربانی اش، بابای شب های زمین است در کوفه ...

دلش تاب نداشت کودکی بی بابا تشنه و گرسنه بماند

اما دریغ از فرداها که یتیمان علی در کربلا بی آب ماندند ...

یتیم نوازی اهل کوفه را دیدند، همان ها که با دست علی از بی بابایی رها می شدند ...

نمی دانم از کجای زمین بنویسم که غم بر جان مولایم ننشیند اما ...

خدایا ...

مولای من در این آخرالزمانه تنهاتر از علی شده که نه زینبی دارد و نه حَسنینی ...

خدایا ...

لطفی کن مرا برای مولایم مانند زینب کن تا اگر غمی بر دلش نشست، مرا محرم دلتنگی های خود بداند و برایم غم نامه اش را بخواند.

حنّانه ام یا مهدی...

حنّانه ام یا مهدی...

 مولایِ من مهدی جان

علی را بهانه کرده ام برای این عاشقانه ها، می خواستم برایت از رمضان بنویسم ...

در گردشم بر مدار وجودت به عشق رسیدم و به مسجد حنّانه ...

می گویند، وقتی شیرِ کودکان یتیم کوفه بر دستهایشان ماند و دیگر صدای گرمِ علی را نشنیدند، ظرف ها را شکستند، چون دیگر بابایی نبود که برای نیمه شب هایشان، چشم به راهش بمانند تا برسد...

تا بیاید و برای کاسه های خالی شان، عشق بیاورد ...

رفت ...

علی بر شانه های علویون، بر بال ملایک، گذر میکرد از کوچه های زمین ...

وقتی پیکر مبارک علی در کوچه های غم گرفته و غربت زده ی زمین از کوفه به نجف بُرده میشد،

به مسجدی رسید ...

عشقش به علی مرا دیوانه کرده مولاجان ...

این مسجد به احترام علی "تعظیم" کرد و ناله سر داد، از این رو "حنّانه" شد...

اما علی رفت و رفتنش را مسجدی فهمید، جای خالی علی را احساس کرد، که علی نیست که شب های زمین، نان و خرما ببرد و عاشقانه ها بخواند برای خدا، برای فاطمه، برای اهل زمین ...

علی نیست تا زمین را از بلا رها کند، خدایا یادم هست، روزی که علی از تو عاجزانه خواست تا علی را از این مردم بگیری، ...

تو هم گرفتی ولی زود بود، اهل زمین بی علی بودن را تجربه کنند ...

علی خواست و تو اجابتش کردی ...

امامِ زمانِ زمانش بود و دعایش، مستجاب ...

مهدی جان، حنّانه ام برایت ...

بیا ببین ...

خوب است که غایبی تا من نبینم، مولایم بر شانه های اهل زمین به "..." میرود ...

خدا را شکر که تو هستی و غم من، نادیدن توست ...

 نه رفتنت، نه فرقِ شکافته ات و نه ناله ی مسجدی بر سر راهِ تشییع وجودِ مبارکت ...

زبانم لال آقا، لال ...

چشمم کور، اگر باشم و تو را بر شانه های اهل زمین ببینم ...

میخواهم تو باشی و در برابرم قدم بزنی تا من عاشقانه راه رفتنت را ببینم ...

من اهل کوفه نیستم آقا، نیستم ...

باور کن ...

ولی میخواهم برایت، حنانه باشم، که فقط غایب بودنت مرا، به آه برساند نه رفتنت ...

میخواهم حنانه ات باشم و به احترامت برای بزرگداشت مقامت، تعظیمت کنم همین ...

رمضانِ من با مهدی

رمضانِ من با مهدی

سلام  مولای مهربان من ....

سلام مهدی جان ....

سلامی گرم و لبریز از عشق از این گوشه ی زمین به محضرِ مبارکت مولای من ....

رسیدن ماه مبارک رمضان را بر وجود مبارکت، تبریک می گویم که از تو شایسته تر ندیدم برای این عاشقانه ها ...

مولاجان ماهِ پاکی آمده، ماه شب بیداری های من برای تو ...

مولاجان ماه رمضان آمده، ماهی که ابتدا تا انتهایش تو تنها بنده ای هستی که خدا را خالصانه در زمین عبادت می کنی و روزه داری اَت، مقبولِ درگاه خداوندی ست ...

چقدر این روزهای آسمانی را دوست دارم، که شیطان را به زنجیر می کِشند تا من کمی آسوده تر تو را عاشقی کنم ...

این روزهای زمین، بوی آسمان می دهد، بوی خدا، بوی عشق، بوی مهدی ...

امیدوارم خدا بر من و عشقی که بر بلندای وجودت دارم عنایتی کند و عاشقانه های مرا ببینی، که به نام توست و برای توست در لحظه های حضورم در دنیا ...

مولای من، باز هم ماه رمضان آمد و من دلتنگ حضورت شدم در هنگام افطار ...

حسرتش بر دلم مانده که غروبی، بر خانه ی حقیرانه ام میهمانت کنم و تو دعوتم را قبول کنی ...

بیایی، بر سفره ی ناقابلم در زمین میهمان شوی و من برایت شیر و خرما بیاورم ...

چشمانم را ببندم، و قبل از اذان روبرویت بنشینم و به سوره ی قدر خواندنت گوش کنم...

با همین دستان مشتاقم، خرما تعارفت کنم و تو عاشقانه از من قبول کنی ...

حسرتش بر دلم مانده جانِ مهدی...

ماه رمضانی تو باشی و من دو رکعتی عاشقانه، پشت سرت نمازِ عشق بخوانم ...

خدایا ...

دلم عجیب بی تاب است و بی قرار ...

خدایا قراری بر جانم بریز به نام مهدی ...

خدایا آرامم کن، هنوز شب های قَدرَم مانده با مهدی ...

خدایا، این رویاهای شیرین مرا برای آقایم بگو

اجازه بده این ماه رمضان مولایم بیاید و زمین را با ظهورش آسمانی کند.

 

خواب دیدم می روی ...

خواب دیدم می روی ...

تعبیر آمد می رسی ...

امروز یادت عجیب در خاطرم نشسته مولاجان، آن چنان که مانده ام از چه بنویسم ...

دیشب دلم هوایت را کرده بود، دوست داشتم باشی و روبرویم بنشینی و برایم قصه ی هزار و یک شبِ غربتت را بخوانی و من هم برایت بنویسم ...

دلم برایت تنگ شده، میدانستی ؟

دلم برای ساعتی عاشقانه در محضرت در نیمه شب های زمین بی تاب است و بی قرار ...

دلم گرفت در زمین که تو هستی و من به اعتبار دنیا از تو دورم ...

این فاصله ها را بردار، کمی نزدیک تر بیا، برابرم بایست، رُخصت بده در برابرت زانو بزنم، می خواهم خاکِ پایت را سُرمه ی چشمانم کنم ...

میدانستی قدم هایت زمین را نورانی کرده، که از هر کوچه که عبور می کنی، جای پایت می ماند، به گمانم "عشق" است که از شورِ قدم هایت بر زمین جا می ماند...

دیشب به یادت، به آسمان نگاه می کردم، لبریزه ستاره بود اما دلتنگ دیدارت شدم، کاش در آیینه کاریِ آسمان تو را می دیدم ولی ...

با حجابِ نگاه م، چطور بر صورتِ دلربای تو نگاه کنم، من با این چشم ها "دنیا" را دیده ام، حرام باد بر من اگر با چشم دنیا دیده، تو را ببینم ...

قول گرفتم اگر دنیا را از قلبم و نگاهم بیرون بریزم، بیایی و بر قلب و چشمم بنشینی ...

بیا ببین، دنیای من شده، عشق بازی با تو و خاطرات تو ...

نگاه من شده، انتهایِ آسمان، روبروی رخ دلربای تو ...

چشم براهم جانِ مهدی، شاید روزی در همین انتهای آسمان، تو را ببینم و دیده ام نورانی شود به قامت دلربایت ...

عشق و عاشقی را بهانه کرده ام برای رسیدن به حضورت، باید مثل تو باشم در زمین، هم باشم و هم نباشم در دنیا ...

باشم به اعتباره حضور گرم تو در زمانه ام و نباشم به اعتباره حضور خودم در دنیا، باید به تو برسم خیلی زود ...

آمدنِ تو هم شده مثل رسیدن قیامت، که هم باید مهیای آمدنش باشم و هم بترسم از آماده نبودن ...

تو بیا، نگران من نباش، اگر آمدی و نبودم،، یا نیستم یا از شرمندگیِ آماده نبودن از چشمت پنهانم ...

تو که بیایی و ظهور کنی، نوبت به غیبتِ من می رسد در زمین ...

مدت هاست، آرزو می کنم تو ظاهر باشی و من غایب، غیبت بس است برای تو مولای من ...

تو با این همه دلبری و دلربایی باید "ظاهر" باشی و من با این همه روسیاهی به محضرت باید "غایب" باشم ...

دنیاست و وارونگی حقایقش، تو که ظاهری "غایب" می دانندت و من که غایب م را "ظاهر" ...

خدایا مولای مهربان مرا "ظاهر" کن، اجازه بده تمام هستی به نور وجود مبارکش، آسمانی شود و پاک ...

خدایا مولای مرا بی پرده به اهل زمین نشان بده، اجازه بده، عشق از نگاهش بر هستی بتابد ...

آرزوی من ظهور توست مولاجان .