قدم های مبارکش که به شام رسید گفت: منم فرزند مَروه و صفا

منم فرزند زمزم

من پسر حسینم ولی کسی او را نشناخت!

مهدی جان در روز عاشورا لباس هایش را بُردند، به شمشیرِ نادانی قصدِ جانش کردند، زنجیرِ ظلم را که به گردنش بستند، چشمانش بارانی شد

مولاجان، امام زمان مردمش بود، درست مثل شما که امام زمان این مردمی در غربت

اما به هر چه نگاه میکرد به یاد حسین – آسمانمیشد و می بارید

نمیدانم چرا یاد گرفتیم، تنها ماندن را به امام زمانمان در هر زمانی – هدیه – کنیم

ولی مهدی جان دیگر تنهایت نمیگذارم

حداقل من قول میدهم تنهایت نگذارم