ساکنِِ سرزمین آخرالزمانم و بی تو در زندان دنیا گرفتار

شاید اگر خبر از بودنت نبود، من هم نمی آمدم

اما حالا که هستی و تمام روزگار من شده عشقبازی با حضور گرمِ تو در هستی

می مانم به پای آمدنت تا بیایی

مولاجان دلم عجیب برای پاک بودن

برای آسمانی شدن تنگ شده

بیا و مرا با نگاهت روانه ی آسمان ها کن

اجازه بده به باران نگاهت هم که شده کمی سبکبالی کنم

شنیده ام در آسمان ها خبر از گناهِ اهل زمین نیست!

شنیده ام در آنجا برای آمدنت أمن یجیب می خوانند

بیا و مرا هم به آسمان ها ببر

می خواهم با اهل آسمان برای آمدنت دعا بخوانم

آخر در زمین؛‌ خبری از آمدنت نیست هنوز یا شاید هم هست و به گوش من نرسیده

به گُمانم یا اهل زمین در خوابند یا من

یا آنها یادشان رفته قرار است بیایی یا من برای آمدنت بی قرارم

 بیا سَری هم به گوشه ی دلتنگی ام بزن

شاید آرام بگیرد آشوب این دلم تا روز آمدنت