مهدی و امید

مدتی بود به دنبال "امید" بودم در دنیای امروزی که به تو رسیدم

به مهربان ترین انسانی که در همین نزدیکی ها زندگی می کند و من از دیدن روی زیبایش بی نصیبم

انسانی برگزیده که در وصف زیبارویی اش هر چه بگویم کم است و هر چه بنویسم باز هم برای توصیف جمال بی مثالش واژه کم می آورم

اما...

آن چنان عاشقانه مرا دوست می داری که سالیان سال است برای رسیدن من به خودت منتظر مانده ای

میدانم تو عشق را از خداوند در قلب مهربانت به امانت داری و برای رساندن همین عشق آسمانی به ذره ذره ی وجود من بود که ماندی تا من به تو برسم

دوست دارم بدانی روزی که تو را شناختم

تصمیم گرفتم هر چه عشق دارم به پای تو بریزم

آن چنان برایت عاشقی کنم که هر کسی که مرا دید به عاشقانه هایم غبطه بخورد

که ای کاش می توانستم این گونه مولایم را عاشقی کنم

فصل پاییز بود و در هیاهوی زمین قدم میزدم

و به دنبال بهانه بودم برای نزدیک شدن به معبود

که نام تو و یادت در خاطرم مرا به اوج آسمان ها برد

به نام تو  عشق بر جانم نشست

همان عشقی که خداوند ابتدای خلقتش را با آن آغاز کرد

همان عشقی که خداوند در ذره ذره ی گل آدم به امانت گذاشت

تا دست به دست بگردد و از دستان مهربان تو در امروزه زمین به قلب من برسد

همان عشقی که بر جان مادرت فاطمه و بر قلب مهربان علی ریخت

میدانی مولای من عشق به تو که رسید

رنگ آسمان به خود گرفت و پاک شد تا اساس عشق زیبا بماند

مرا هم میهمان سفره ی عشق آسمانی ات کن در زمین

تا هم هدایت شوم و هم در صراط مستقیم عشقت ثابت قدم بمانم.

من حجاب روی مهدی ام

خدایا مرا بردار

این روزها دلم را به گوشه ی خلوتی برده ام

تا کمی با خودم خلوت کنم

تا ببینم چرا هر چه دعای فرج می خوانم

برای آمدنت باز هم نمی آیی!!!

تا ببینم چرا هر چه دلم را به تو نزدیکتر می کنم

باز هم تو دورتر از دلم در انتهای غربت ایستاده ای

تا ببینم چرا هر چه نگاهم را به اشک های سوزان فراقت پاک میکنم باز هم تو در نگاه من باران را می خواهی

می دانم مدت هاست در فکرم که من خودم حجاب چهره ی یارم

که من خودم پرده ام برای رویت

دعا کردم ...

خدا را به نام مبارک مهدی اش قسم دادم

خدا را به نام اسم اعظمش خواندم

مگر نه این که باید مثل غریق باشم در روزگار غیبتت

حال به غریقی درمانده می مانم که جز تو ساحل نجاتی برایم نمانده

خواندم خدا را به نام تو

شاید دعایم مستجاب شد به نام مهدی اش

تا مرا که حجاب چهره ی جانم شده ام

از میان بردارد، و تو ظاهر شوی

می دانم تا خودم از روبرویت کنار نروم

تو ظاهر نمی شوی

خدا مرا، این حجاب اکبر روی مولایم را، از روی چهره اش بردار

مولای من چشم به راه ظهور مانده

مولایم را شادمان کن لبخندش را می خواهم

خدایا حجاب چهره ی جان مرا از میان بردار

تا خورشید صورت دلربای مهدی ام ظاهر شود

خدایا تو را به این اشک های بی امانم سوگند

خدایا اجابتی

وقتی آقا می آید

مولای من!

سخنی آسمانی از مولایم جعفر بن محمد علیه السلام خواندم که یادت را در جان آشفته ی من آن چنان زنده کرد که دلباخته ی روزگار ظهورت شده ام:

بخوانم برایت؟

«إن قائمنا إذا قام أشرقت الأرض بنور ربها ...»[1]

«هنگامی که قائم ما قیام نماید،زمین به نور پروردگارش (یعنی امام عصر ارواحنا له الفداء) روشن خواهدشد...»

این روزها دلم را بی قرارِ دیدارت کرده اند تا بیایی و در فردای ظهورت زمین و تمام هستی به نور الهیه ی وجودت لبریز از عشق شود

به دنبال بهانه بودم تا از امروز و دیروزها فاصله بگیرم و خودم را در دنیای بعد از ظهورت پیدا کنم

به این حدیث که رسیدم دیدم تو زودتر از من، دلم را خواندی و برایم بهانه آوردی تا از آینده بنویسم

هر چند که من به آینده ی روشن و نورانی زمین با وجودت نمی رسم اما همین اندازه هم که هوای مرا در امروزه

غیبتت داری برای من بس است

تو که برای من حاضر باشی، غیبت و ظهور یکسان است مولای من

 اما دلم برای لبخندی که در آینده در عشق آباده ظهورت بر لبانت نقش می بندد عجیب دلتنگی می کند

دلم برای عدالتی که به اشاره ی انگشتت بر هستی جاری میشود دلتنگی میکند

دلم برای آن لحظه ای که از کوچه ها و دشت ها و دریاهای زمین عبور می کنی و اهل آن زمانه تو را می بینند عجیب دلتنگی می کند

دلم برای حضورِ روشنت بی پرده در هستی بی قراری می کند

دلم برای حکومت آسمانی ات که فقیری در زمین پیدا  نمی شود عجیب دلتنگی می کند

مولای من چقدر لذت بخش است وقتی تو را از امروزه غیبت به فردای ظهور می رسانم و تو را حاکم جهان می بینم

خدایا دلم برای آن تصویری دلتنگی می کند که با دیدن تو بر مردمک چشم عاشقانت نقش می بندد

دلم برای آن صورت زیبایت دلتنگی می کند که هر روز می توان  "ظاهر" نگاهش کرد

دلم برای آن صدای اذان هر روزت دلتنگی می کند که مؤذن زمین میشوی و اذان هر روزه زمین را خودت میگویی

دلم برای آن روزی دلتنگی می کند که دیگر جمعه ای نیست که اشک بریزم و از خدا آمدنت را بخواهم

چقدر دلم می خواهد با فعل های آینده بازی کنم و برایت عاشقانه ها بنویسم با "حالی" که تو در آن "استمرار" داری

مولای من اگر شوق فرداهای با تو  بودن نبود شاید زودتر از اینها رفته بودم

اما همین ظاهر بودنت در فرداها مرا زنده نگه داشته است

 امیدوارم روزی بیاید که با ظهورت هستی را دگرگون کنی

رویاهای شیرینم با تو عجیب لذت بخش میشود

خاطرت را بسیار میخواهم مولای من

هر چه زمان می گذرد

مردم افسرده تر می شوند

و این خاصیت "زمان" است

خوشا به حال آنان که به جای زمان به "صاحب الزمان" دل می بندند

پس دل ببندید

عشق در انتظارِ دل بستن ما نشسته است

خواهش می کنم کمی عجله کنید.


[1] الغیبة النعمانی/ ص237

بانویی بی همتا

در بزرگی مقامش نوشته اند هر کسی که او را زیارت کند به بهشت وارد می شود
به گمانم زایر معصومه هم به گوشه ی چشمی مانند او به پاکی می رسد که خدا بهشت را به نام معصومه به اله زمین می بخشد
بزرگی مقام معصومه به ولایت داری اش بود
از دامان برادر به عشق رسید و به نام رضا خدا هم از او راضی شد
راستی مولاجان
اگر من هم به نام مهدی پا در غیبت بگذارم تا مولایم در غیبت تنها نماند مرا هم معصومه می کنی؟
مرا هم به رضایتی آسمانی می خوانی؟
دلم می خواهد معصومه الگوی من باشد در امام زمان شناسی در امام داری و در پاک بودن

تا با معرفت به امام زمان مهربانم با همه ی عشقی که به حضورش دارم از من راضی شود

مولایم شادمان است...

امروز به تعداد روزهای عمرم خوشحالم مولاجان

نه!

تعداد روزهای عمرم کم است برای شادمانی مولایم، به تعداد ثانیه های حضورِ گرمت در هستی مَسرورم مهدی جان

روزِ میلاد بابای مهربان مولای من است، کاش اهل زمین صدای شادمانی ام را می شنیدند و برای لبخند مولایم و إن یکاد می خواندند

امروز به بلندای ابدیت شادمانم و مسرور که مولایم یک روزی را از غصه ی غربت در غیبتِ زمانه به دور است!

بار الها؛ مولایم شادمان است، نمی دانم با کدام زبان، تو را برای این روز آسمانی شکر کنم که آفرینش به قدم های مبارک پدر مولایم مُزین شد

میدانم اهل آسمان برای تبریک به محضر مبارکت می آیند، کاش مرا هم توفیقِ حضوری بود تا به محضرت می رسیدم و با شاخه ای گل، میلادِ پدر بزرگوارت را تبریک می گفتم

اما چه کنم که من بیشتر از تو در پرده ی غیبت مانده ام، به دور از چشم مولایم، که حتی لایق نیستم برای عرضِ تبریکی عاشقانه به محضر مولایم عرضِ ادب کنم

از همین فاصله، از زمین به محضر آسمانی ات تبریکم را روانه می کنم

میدانم از روسیاهی چون من هم قبول می کنی

آرزو می کنم به برکت میلاد مبارک بابای مهربانت هم که شده، خداوند پرده از چهره ی آسمانی ات بردارد و با مژده ی ظهور آسمانی ات مرا هم خوشحال کند

به امید روز آمدنت در عشق آباده ظهورت مولاجان

 

جمعه ها که می آیند و میروند

این جمعه ها که می آیند و میروند

اشتیاق مرا برای آمدنت بیشتر می کنند

میدانی مولاجان

با عبور این آدینه ها

من یک جمعه به ظهور آسمانی ات نزدیک تر میشوم

حساب جمعه های نیامدنت را در دفتر عاشقانه هایم دارم که به ..... رسیده !

بیا ببین که آدینه ها بارانم برای رسیدنت

چشمانم را وقف کرده ام به راه انتظارت تا برای آمدنت وجودم را آسمانی کنند

میدانم تا نگاهم آسمانی نگردد

نمی توانم به آسمان آستانت نگاهی عاشقانه کنم

خسته ام از دنیا

خسته ام از دنیا

بیا محبوب من

باز هم شکایت عالم را به محضرت آورده ام

خسته ام از دنیا جانِ مهدی

خسته از بی تو بودن و بی تو ماندن

خسته از هزار سال فاصله بین من و تو

چرا فاصله، فاصله شد بین چشم من و قامت دلربای تو؟

خسته ام از تمام کوچه هایی که به شوق دیدارت قدم گذاشتم و تو قبل از من از آنها گذشته بودی

به هر کوچه که می رسم، تو زودتر از من به آنجا رسیده ای

تنها بوی دل انگیز پیراهنت در کوچه مانده و بس

نمی دانم باز هم از این کوچه عبور می کنی یا نه

ولی این کوچه، خلوت تنهایی من بود با خاطرات تو! نمی دانم به کجا میروی

اما باز هم اگر دلت خواست از خلوت دل تنگی ام عبور کن

من همین جا چشم به راه آمدنت می مانم

 

مرد باش ...

امروز تصمیم مردانه ای گرفتم می خواهم به نام مهدی از مرزهای غیبت بگذرم

از مرزهای دوری ام از تو

از این همه فاصله ی من با مهدی

باید عبور کنم

مولاجان؟

جواز عبورم را صادر می کنی؟

خسته ام از این غایب بودن هایت در زمین

در قلبم حاضری

اما اهل زمین از من نشانِ حضورت را می خواهند

و من چگونه قلبم را نفس هایم را به نام تو نشان ایشان بدهم!

خسته ام از تکرار شدن روزهای زمین بی تو

برای من زمان بامهدی در حال گذر است

اما اهل زمین نشانی از صاحب زمانم می خواهند!

می خواهم تو را نشان اهل زمین بدهم ظاهر می شوی؟

بیا در قاب این خلقت خودنمایی کن، تا جهل مردم دنیا به نور وجودت به ایمان برسد

می خواهم بگذرم

از غیبت عبور می کنم

می خواهم غرق در حضورت باشم

قول بده اگر مرا در حضورت ثابت قدم دیدی

لااقل پرده از چهره برداری

دلتنگم برای گوشه ی نگاهت

همین نگاهی که به جذبه اش کاخ من بودنم را ویران کردی

حال من،  تو اَم

بیا خودت را ببین.

زمین، سپیدپوش حضورت شد

مهدی جان امروز این زمین سپید پوش

این هوای لبریز از اشتیاق

مرا مشتاق فرداهای زمین کرد که تو می آیی

تو همیشه در خاطر من، بلندقامتِ سپیدپوشی

نورانیتی صاف و آسمانی که هر لحظه دلم هوایت را می کند

می آیم بر زمین سپیدپوش این حوالی عاشقانه در کنارت قدم می زنم

جای پای من کنار قدم های تو

چقدر بیقرارِ این لحظه بودم که بیایی

زمین، سپیدپوش حضورت باشد

و تو هم ظهورت را به رخ اهل زمین بکشی

امروز دست دلم را می گیرم

رو به سمت قبله به سمت ابتدای آمدنت می ایستم

رو به سمت بلند قامت سپیدپوش آسمانی ام

سلام بر مهدی

سلام بر عزیز ناپیدای من

سلام بر حاضر همیشه ظاهرِ من

بببین آقا زمین به برکت دعاهای عاشقانه ات مهیای ظهور شده

این برف این هوا این زمستان

همه بشارت آمدن تو را می دهند

شاید این سپیدپوشی برای زمین

مقدمه ی پاکی باشد برای آمدنت

قرار است تمام ذرات خلقت مهیای ظهور شوند

و پاک شوند و با اقتدا به مولای سپیدپوش خلقت

اهل زمین و آفرینش هم سپیدپوش شوند

قرار است جشن ظهور بگیریم برایت

این سپیدپوشی زمین بهانه ای باشد برای سپیدی دلهامان و پاکی چشم هامان

خدایا حال که به دعای مهدی زمین را به رحمتت سپیدپوش کردی

به دعای عاشقانش در همین امروز

موانع ظهورش را به نام مبارکش برطرف کن.

آه جمعه

کاش کمی دیرتر می آمدی

اما نه

تو هم مثل من تعجیل داری برای دیدارش

تو هم مثل من بی قراری برای سرآمدن تنهایی دلبرم

آه مولا جان آه

شنیده ام آه اسمی از اسمای خداوند است که آدم در فراق محبوبش بسیار آه کشید

مولای من، من هم در فراق تو در دوری ات در ندیدنت

هزار بار از آدم، دل غمین ترم و از ابراهیم دلتنگ تر

مولاجان من آسمانم

آسمانِ قصه های عاشقانه ای که تو آدم قصه هایش شدی

بیا عشق را در چشمانم ببین که در این نیمه ی شب های جمعه به باران میرسد

عشق از نگاهم می بارد

ببخش اگر چشمانم بر زمین است، تاب ندارم تو بیایی و از گوشه ی خلوت خاطراتم عبور کنی و چشم مرا بارانی ببینی

نگران نباش جان من، کمی چشمانم می سوزد فقط همین

نگران نباش عشق من اشک نیست، عشق است که آتشین از گوشه نگاهم به یادت می لغزد و بر صورتم می افتد

مرا نبین مولای من

چرا که حال هم که آمده ای مرا ببینی، چشمانم بارانی ست و تو را ابری می بینم

ابر بر قامتت نشسته، تو هم بارانی شده ای، عبور کن

عبور کن از این بارانی که به بهانه ی دیدنت از نگاهم می بارد، شاید تقدیر این است که من تو را با چشم دنیایی نبینم

همین که تو عاشقانه گوشه ی نگاهم ایستاده ای و غریبانه مرا می بینی، برایم بس است عشق من

جانم به قربان نگاه آسمانی ات

مرا به چشم عاشقی دل خسته نگاه کن که از غم دوری

از شدت عشق از آتش فراق باران شده ام

آه جمعه

دلم کـــــــــــمی خدا می خواهد با مهدی …

کمی دلتنگی دارم با طعم عشق، با بوی باران، به رنگ سیب

دلم کمی پرواز می خواهد تا دور شوم از زمین و از بی خبری هایش

تا دور بمانم از زمان و ثانیه هایی که بی خبر از آمدنت در دلتنگی می گذرد

شاید اگر نشانه ای در مسیر آمدنت برای دلم بگذاری

بتوانم اهل زمین را، خودم را، برهانم ار این همه دلواپسی

اما نه!

اجازه بده کمی دل نگرانت باشم و دل نگرانت بمانم

نمی دانم دل نگرانی ام از جنس عشق است یا احساس

یانه! شاید از جنس باران است و پاییز

اما نه به گمانم دل تنگی هایم دلواپسی هایم برای تو، همه از جنس آسمان است و از جنس نور

می دانم دلواپس زمانی که مبادا زمانی بیاید و من بی تو باشم و غرق در خوشگذرانی های این دنیا اما یادت بماند تمام دنیای من در گوشه ی نگاه تو خلاصه می شود

شاید از دنیا توشه بخواهم یا از دنیا به آرزویی دلخوش کنم اما یقین بدان، دلخوشی ام از دنیا فقط یک نام است و یک نشانی نام، مهدی ست و نشانی اش غیبتی طولانی

شاید بمانم برای آمدنت برای دیداری عاشقانه اما این بغض ها و این اشک ها که بر شانه های دلم سنگینی می کنند شاید روزی بی بهانه نفس را بر سینه ام حبس کنند اما باز هم یقین بدان که من بی تو هیچ کجای آفرینش آرام و قراری ندارم

مولای من

آقای من! روزها به نام می خوانمت و شب ها به یاد

شاید دلت کمی بر حال و احوال شیدایی ام بسوزد و بر نیمه شب های تنهایی ام گذر کنی

مقدمت بر خلوت خیالم گلباران جان من

بیا عبور کن اجازه بده عطر پیراهنت به هم بریزد آرامشی را که به هزار بهانه جا داده ام در قلبم

با تو بودن زیباترین رویای عاشقانه ی لحظه های من است در زمین

کمی مرا به رنگ خودت رنگ عشق بزن

شاید دل نگرانی ها و دلواپسی هایم آرام بگیرند.

آشفته ام

تو را دوست داشتن اگر یک خطاست

به تکرار باران خطا می کنم

دوست دارم خطاکارترین عاشق دنیا باشم و به تکرار بارانی که از نگاهم به شوق دیدارت می بارد  تو را دوست بدارم

مولاجان دلم گرفته از خودم و از فکر آشفته ام که مرا رها نمی کند

دلم گرفته که گرفتار دنیا شده ام و میترسم این دنیا تو را از من بگیرد

مولاجان دیشب غم سینه ام را به مادر مهربانت زهرا سلام الله علیها گفتم

مهدی جان از برترین بانوی عالم کمک خواستم تا تمام شبکه های دلم را به سوی تو تنظیم کند

مولاجان شما هم از خدا بخواه  بخاطر این باران نگاهم، روزهایی را که با تو نبودم و تو تنها بودی مرا ببخشد

از خدا بخواه مرا به خاطر لحظه هایی که مولایم در غربت تنها مانده بود مرا ببخشد

از خدا بخواه هزار برابرِ آنچه از تو دور بودم، مرا به تو نزدیک گرداند

از خدا بخواه مرا به خاطر غروب هایی که غربت، دل آزرده ات کرد و من در غفلتِ دنیا بودم مرا ببخشد

خدایا به چشمِ بینایِ خودت در زمین، چشمِ مرا هم بینا کن برای مهدی

 

جاذبه ی سیب

می گویند جاذبه ی سیب، آدم را به زمین زد

و جاذبه ی زمین، سیب را!!!

حال که سخن از جاذبه است

اجازه بده جاذبه ات را به رخ اهل زمین بکشانم تا کمی لذت ببرند

مولاجان اینها هنوز پس از سالیان دراز درگیرِ جاذبه ی سیب و آدم اند

و بی خبر از جاذبه ی حضورِ تو

اگر آدم به جاذبه ی سیبی به زمین خورد

من به جاذبه ی حضورِ گرم تو در خلقت؛ مدهوش این هستی شدم

اگر آدم به جاذبه ی سیبی از بهشتِ خداوند هبوط کرد

من به جاذبه ی وجودِ شور انگیزِ تو بود که از زمین به آسمان رسیدم

جاذبه ی زمین، آدم و سیب را زمین گیرِ خود کرد

اما من به جاذبه ی حضور تو آسمانی شدم

به گمانم جاذبه ی زمین وقتی مرا مجذوب تو دید، شرمگین شد و جاذبه اش را به جاذبه ی مولای من بخشید که مگر می شود در برابر جذبه ی صاحب الزمانِ زمانه ای، دلی را زمین گیر کرد

عاشقان مهدی، آسمانی اند

می دانی مولاجان مرا مجذوب این حضور آسمانی ات کردی و خودت در پرده، پنهان ماندی من هم انسانم و دلم معشوق دیدنی میخواهد

اما  نه !

با چشم دنیا دیده که نمی توان -مهدی- دید

قرار دیدار ما بماند برای روزی که نگاهم به جذبه ی ظهورت به پاکی برسد

کاش خداوند به برکت این دعاهای خالصانه ات برای من، کمی مرا مهدوی کند تا دنیا را با نگاه تو ببینم

و لایق دیدار شوم

جاذبه

هبوط

لایق دیدار

بیا مولاجان، به گمانم باید کمی این واژه ها را با هم معنا کنیم

جاذبه: نیرویی ست در مرکز زمین که اجسام را به سمت خود جذب میکند حتی انسان را

هبوط: دور شدن از مکانی خاص نوعی سقوط

لایق دیدار: شایسته ی دیدن کسی که دوستش داری بشوی

اما این واژه ها در حضور مردی آسمانی این گونه معنا میشوند:

با اجازه مولاجان

جاذبه:درک حضورِ هزار ساله ی انسانی برگزیده در هستی

هبوط: رانده شدن از محضر مبارکت، به نوعی دور شدن از علایق دنیایی برای رسیدن به تو: نوعی پشت کردن به دنیا

لایق دیدار: شایسته ی نگاه تو شدن در این زمانه با دور ماندن از هر گناهی که مرا از بهشت حضورِ تو به هبوط و سقوط می رساند

کاش می توانستم لغت نامه ای عاشقانه به نام مهدی برای اهل زمین بنویسم اما

می ترسم واژه ها شرمگین حضورت شوند و نتوانند برای عاشقانه های من معادلی پیدا کنند

اما من به نام مهدی واژه ها را به زبان عشق معنا میکنم.

 

باز هم من و تو و این پنج شنبه ها  

در این زمانه تمام دارایی ام تویی مولاجان  

تا تو را دارم غمی ندارم در این آخرالزمانه

  میدانستی  من هم مثل تو تنها و غریب مانده ام در این زمانه!

روزگاری بود که با اهل زمین بودم و لبریز از وابستگی های دنیا که دور شدم از حضورت

اما روزی دعا کردم، که خداوند تو را به من ببخشد تا دلبسته ی حضورت شوم و از اهل زمین و دنیا فاصله بگیرم  

مدت ها بود تو را می شناختم اما از روزی که عاشقت شدم

فهمیدم تو از همه به من نزدیک تری آقاجان

از تک تک نفس هایم

از تک تک ثانیه هایم

حتی از تپش های قلبم به من نزدیک تری  

ایمان دارم که تو امام مبینی و آیه های قرآن در شأن مقام بلندت نازل شده  

پس تو از من به من نزدیک تری مولای من

شرمنده دیر به محضرت آمدم  

سال ها و ثانیه های بسیاری را در بی تو بودن گذراندم و لذتی نبردم از زندگی

اما امروزِ من لبریز از عاشقانه هاست برای تو مهدی جان

که دلم را دلبسته ی حضور آسمانی ات در هستی کردی و دلم را بردی  

امشب هم مثل هر هفته برایت دعا میکنم تا زودتر بیایی  

مرا ببخش که هنوز هم دعاهایم در حق تو مستجاب نمی شود  

کاش می توانستم صبح جمعه ی فردا تو را به جشن ظهوری عاشقانه دعوت کنم در عشق آباده ظهورت اما  

أللهم عجل لولیک الفرج

 

سلامٌ علیکم بما صبرتم

مولاجان مدت هاست برای آمدنت قرآن می خوانم

آیه آیه اش دلم را می برد

به یادت که می افتم دلم آسمان می شود و می بارد

میدانی مولاجان!

کلام خداوند تنها مونس روزگار من است؛ وقتی تو نمی آیی!

عجیب با این نامه ی عاشقانه ی خداوند(قرآن) برای بندگانش انس گرفته ام

زمانی که دلم بی تاب آمدنت می شود

کلام خدا را باز می کنم و به یادت عاشقانه می خوانمش

امروز آیه ای آسمانی مرا هوایی حضورت کرد در این گوشه ی زمین

به نام تو بازش کردم: میدانی خدا چه گفت؟

گفت: سلامٌ علیکم بما صبرتم ...

گفت: سلام بر من به آنچه که به آن صبر کردم

سلام گرم خداوند بر جانم نشست که او هم خوب می داند من برای تو صبر میکنم در این زمانه

خدا هم خوب هوای مرا دارد در این روزگار غریب غیبت مولایم

خوب می داند دلتنگم و دلم اشارتی می خواهد برای باریدن

پس سلام گرمش را از بلندای عرش کبریایی اش برایم فرستاد تا بدانم صبوری ام به عرش خدا هم رسیده است

گمان نمی کردم خداوند روسیاهی همچون مرا به عشق تو خوشنود کند اما...

او تو را آنچنان دوست میدارد که برای من سلامی عاشقانه می فرستد برای صبرم در نیامدنت

سخت است مهدی جان

سخت است که عاشق مردی آسمانی باشی که او را ندیده ای!

اما تو برای من مولایی

عشقی

آقایی

من تو را از ابتدای خلقت می شناسم

اما به اعتبار دنیا دور شدم از محضرت

فقط آمدم اینجا به منتظرانت پیغام خدا را برسانم

بگویم: خداوند برای شما بر صبر در غیبت هم سلام گرمی فرستاد.

رسول صداقت

میلاد رسول نیک سیرتی و خوش اخلاقی ست

همان که اهل زمین را خالصانه به یگانه پرستی و توحید دعوت کرد 

همان مهربان پیامبری که با آمدنش زمین مهد یکتا پرستی شد

و با میلادش خلقت به پاکدامنی رسید

تبریک مولای من 

میلاد مؤسس مذهب یکتاپرستی ست 

میلاد صادق ترین امیرِ هدایت 

میلاد مهربان ترین معلم خلقت که از مهد تعلیم و تربیتش هزاران برگزیده برای ابلاغ هدایتِ صداقت آسمانی اش به اهل زمین هدیه شد تا مسیر روشنگری بی امام نماند 

میلاد رسول صداقت است و میلاد فرزندش صادق که صدق و راستی از پرتو دین برگزیده ی سرورم محمد به اهل دنیا ارزانی شد شاید بیدار شوند و با یکتاپرستی به انسانیت برسند 

امیدوارم روزی بیاید و اهل زمین به صداقت حضورت ایمان بیاورند و کمی با حضورت خلقت را صادقانه مهدِ مهدی داری ببینند

من و ماه و مهدی ...

هر ماه با یک دلنوشته ی من و ماه و مهدی با دوستان هستیم


نیمه ی ربیع الاول

هر چند هنوز هم بار امانتِ اهل زمین تا آخرین روز خلقت بر شانه های توست اما دل شاد باش مولای من که ربیع آمد بهار آل محمد از راه رسید

بوی پیراهنت را از ماورای آفرینش احساس کردم که خوشبوتر از بوی بهار است در زمین

می دانی مولاجان

شاید اگر وعده ی بهار بودن ظهورت برایم نبود نیمه ی این ماه ربیع این بهار اهل بیت حسین برایم این چنین لذت بخش نمی شد

می دانم این ماه این نیمه ی هلالش این نور افشانی اش همه برای یادآوری خاطره ی حضور توست در زمین

وگرنه نه این ماه نه این آسمان و ... زیبایی ندارند بی مهدی

ربیع هم به نیمه رسید و باز دلم برای چهره ی نورانی ات دلتنگ شد آقای من

ماهِ من

بهار دلهای عاشقان تو هم از راه رسید اما هنوز خودت نیامده ای

می دانی این نیمه های شب این ماه و این هلال درخشانش خاطرات تو را برای من زنده نگه می دارد که اگر دیر کرده ای اگر آمدنت به تأخیر رسیده هنوز پایه های هستی بر هلال بی مثال صورتت برقراراست و بر گرمی نفس هایت

مولاجان

به ماه ربیع وعده داده ام که مولای من در راه است

قصد آمدن دارد

به ماه زمین بشارت رخ دلربایت را دادم که می آیی و بر سینه ی آفرینش نور افشانی می کنی

خدا کند تا نَفَس در سینه دارم بیایی مرا میهمان نمیه ی ماه ی کنی که ماه هاست چشم براه دیدنش هستم.

ادامه نوشته

خبری از آمدنت نیست

ساکنِِ سرزمین آخرالزمانم و بی تو در زندان دنیا گرفتار

شاید اگر خبر از بودنت نبود، من هم نمی آمدم

اما حالا که هستی و تمام روزگار من شده عشقبازی با حضور گرمِ تو در هستی

می مانم به پای آمدنت تا بیایی

مولاجان دلم عجیب برای پاک بودن

برای آسمانی شدن تنگ شده

بیا و مرا با نگاهت روانه ی آسمان ها کن

اجازه بده به باران نگاهت هم که شده کمی سبکبالی کنم

شنیده ام در آسمان ها خبر از گناهِ اهل زمین نیست!

شنیده ام در آنجا برای آمدنت أمن یجیب می خوانند

بیا و مرا هم به آسمان ها ببر

می خواهم با اهل آسمان برای آمدنت دعا بخوانم

آخر در زمین؛‌ خبری از آمدنت نیست هنوز یا شاید هم هست و به گوش من نرسیده

به گُمانم یا اهل زمین در خوابند یا من

یا آنها یادشان رفته قرار است بیایی یا من برای آمدنت بی قرارم

 بیا سَری هم به گوشه ی دلتنگی ام بزن

شاید آرام بگیرد آشوب این دلم تا روز آمدنت

 

آغاز امامت

وقتی غایب شدی اهل زمین به نبودنت عادت کردند

وقتی غیبت طولانی شد قرار شد اهل زمین با حضورت عشقبازی کنند

اما یادشان رفت

به گمانم امروز از آن روزهاست که شدیداً حاضری در خلقت

که آغاز امامت آسمانی ات بهانه شده

برای حاضر دیدنت در زمین

مولای من! دلت شاد لبت لبریز از لبخند

امروز اهل زمین به یادت هستند

امروز جشن ولایت برپاست در زمین برایت

خوبم

آرامم

به شادیِ مولایم دلشادم

اما عشق من

جشن امامتت مرا بی تاب جشن ظهورت می کند در زمین

روزگار روشنی در فرداهای خلقت

که بیایی که ظاهر باشی که لبخند بزنی

اهل زمین را در عشق آباده ظهورت میهمان کنی

و جشن امامتت را در شهر آرزوهای ظهورت بر پا کنی

آغاز امامت تو یعنی ادامه دار بودن سنت جاری هدایت در خلقت

باید امامی باشد و ولایت به نامش باشد و هدایتگری کند در زمین

خدا کند امروز بهانه ای شود برای باقی ماندن حاضر بودنت در زمین

خدا کند امروز بهانه ای باشد برای ولایت مداری ات در خلقت که باقی بمانی در منصب والای امامتت برای اهل زمین

که غیبت به بایگانی تاریخ برود و این حضور یک روزه برایت استمراری دایمی داشته باشد تا ظهور

خدایا ...

امروز را در خاطره ی اهل زمین جاودانه کن

شاید به این بهانه با این خاطره ها

غیبت فراموش شود و حضور جریان پیدا کند

غمی جانسوز

دل غمینم

دلتنگم

دلگیرم

از خودم، از دنیا، از تمام این هستی، که تو باید باشی و غایب باشی

و تمام غم های دنیا هم برای قلب مهربان تو باشد

به همین دانه های اشکی که از چشمانم می بارد قسم

اگر نبودی مرا تاب ماندن نبود در زمین

خسته ام از هوای این حوالی

دلتنگم از این گستره ی وسیع خاطراتی که هنوز به قدم های تو در غیبت نرسیده

هنوز به نفس های آسمانی تو در حضور نرسیده

بماند تا ظهور

نمی دانم توان آن دارم که تو را در غم جانسوز شهادت بابای مهربانت

دلداری بدهم یا نه!

دلم را برمی دارم به خانه ای در آن سوی زمین سر می زنم همانجایی که تو در گوشه ی خلوتش دلت را خالی می کنی از دنیا

از همین دنیایی که لبریز شده از ظلم و جور و تو را می طلبد برای داد خواهی

تا بیایی حقوق ضایع شده ی انسان های برگزیده ی خلقت را به آنها باز گردانی و دلت آرام بگیرد

تا بیایی و این غم های پیاپی پایان بگیرد

دلتنگیِ واژه ها

من همان قابِ تُهی خسته و بی تصویرم

که برای تو و تصویرِ رُخَت می میرم

زیباترین بیتی که امروز خواندم همین بود

که حکایتِ من بود بی تو

که گویی مرا بی پرده به من نشان می داد

که می خواستم همین را برایت بنویسم

از بودنی بگویم که مرا به تو رساند

از قلبی بگویم که برای تو می تپد

میدانی مولای من  کمی خوشحالم این روزها و کمی دلگیر

که هم تو را دارم و هم تو را ندارم

تو را دارم برای عشقبازی با خدا، برای زندگی کردن، برای نَفَس کشیدن

برای نگاه کردن، برای دیدن، برای رفتن و حتی برای ماندن

تو را دارم تا حتی خدا را هم عاشقانه بندگی کنم

میدانم تا عَبد شدنِ من خیلی مانده تا بشوم آنی که خدایم می پسندد ولی باور کن با بودنِ تو بود که از اعتبارِ دنیا و رنگ هایش به خدا رسیدم

به خدایی که همین نزدیکی ست، که دور می دیدمش و او از رگ گردن به من هم نزدیکتر بود

که در نگاهم در قلبم در دستم در ذره ذره ی وجودم  نشسته و من او را نمی دیدم

ممنون که آمدی مولای من

روزی که آمدی و عشق را به جانم هدیه دادی برای عاشقی کردنِ دنیایی عاشقت شدم

ولی این روزها که عشقت برایم مانند نفس کشیدن شده نمی توانم بی تو بمانم

عشقِ تو برای من از نفس هم با ارزشتر است که شاید بتوانم بی نفس کشیدن کمی زنده بمانم اما بی تو هرگز

بی تو نمی توانم ببینم، بخوانم، بگویم، عشقبازی کنم، خداداری کنم و حتی نمی توانم  بنویسم

تو که هستی لبریز می شوم از حضورت می مانم  می خوانم  می بینم  می نویسم تو را

عشق که تو باشی  مدیونم اگر نمانم و ننویسم

این عاشقانه ها به برکت توست که دلی را برایت دلتنگ می کند نه به  اعتبار من

وقتی تو تمام دارایی منی  من که باشم بی تو بنویسم و عاشقانه باشد

تویی که در واژه هایم می نشینی و شور می افکنی بر جمله ها

تویی که رُخصت می دهی تا عاشق باشم و برایت این عاشقانه ها را ردیف کنم

شاعر نیستم اما دلنوشته هایم به تو که می رسند  شعر می شوند، عشق می شوند و عاشقانه

باور دارم اگر بی تو می ماندم  می مُردم

در جهالتِ آخرالزمانی می مُردم بی تو  در غفلتِ بی صاحبُ الزمانی می مُردم بی مهدی

باور دارم تا تو هستی  من هم نفَس دارم برای ماندن

به جمله های عاشقانه ات اَمر کن کمی آرام بگیرند  دلم در حالِ آتش گرفتن است از دلتنگیِ واژه ها

باید آرام بگیرم می خواهم فرداها از ظهورت بنویسم می خواهم عاشقانه ای برای آینده ی تو بنویسم که می آیی و با ظهورت مرا میهمان دیدارت می کنی


بهاری عاشقانه

بوی باران می آید

بوی بهاری عاشقانه در دل زمستانی سرد در زمین

بوی قدم های عشق است که آرام آرام می آید

چنان باوقار قدم می زند در خلقت که گویی تمام خلقت به احترامش سکوت می کنند

مولای من جانم به قربان آرامش آسمانی ات

ببین مولاجان!

بهار آمده

همان بهار خوش عطر و بویی که لبریز از حضور توست در خلقت

بهار آل محمد را می گویم

می بینی مولا جان

باز هم دعایی کردی و خدا رفع بلا کرد از خلقت به نامت

و حال من برای قدردانی از حضورت ... آمده ام

بشارت ربیع را بدهم

و مژدگانی ام فقط لبخند رضایت توست فقط همین

بخند عزیز فاطمه

لبخندت دلم را لبریز از اشتیاق می کند برای دیدارت

بخند جانِ من

دلم روشن به برق لبخندت

بشارت ظهور می دهی می دانم

در برابرت زانو می زنم سر خم می کنم و

جمله ای عاشقانه تقدیم محضرت

ممنونم از حضورت در خلقت مولای من

 

صفر رو به پایان است

بی قرارِ توام و در دلِ تنگم گِله هاست

صفر رو به پایان است

این روزهای پایان ماه صفر، شدیداً دلتنگم می کند برای آمدنت

این آمدن این بازگشت این حضور دوباره ی روشن تو در هستی مرا بی تاب کرده

این بی تابی به جانم که می زند بی قرارت می شوم

می خواستم از اهل زمین و این زمانه و این ماه دلتنگه صفر گله ها کنم

که چه شد مولای من تنها ماند؟

که چه شد عشق من در این هزاره ی بلند غیبت غریب ماند؟

که چه شد دلم به عشقی آسمانی تب کرد و تب داره معشوقی شدم که نه او را دیده ام و نه ... خواهم دید

مولاجان! به چشمانم بگو آرام بگیرند بگو بی تابی بس است

خودت بگو ظهور نزدیک است

تو هم مثل رسول خاتم که به قاب قوسین رسید

و فاصله اش با خدا شد یک حجاب

با ظهور با آمدن با ظاهر شدن

یک پرده فاصله داری و آن هم پرده ی چشمان من است

این روزها دل غمینی جانِ من

خدا مرا بلاگردان غصه هایت کند

بشارت مولای من

اگر سَرورَم محمد رفت

اگر رییس مذهبم شهید شد

اگر علی بن موسی غریب ماند

تو ... باقی ماندی برای من

هم محمدی هم صادقی و هم رضایی

محمدی برایم، هدایتگری می کنی در پرده ی غیبت

صادقی برایم به پای عشقی هزار ساله وفادار ماندی

رضایی برایم که راضی شدی بمانی در غربت

تا لااقل روشنگری کنی در زمین

برای این روزها و شب ها در خلقت

دعای آرامش می خوانم تا قلب مهربانت آرام بگیرد

جمله ای عاشقانه اما لبریز از دل نگرانی

آجرک الله یا بقیه الله

 

دریای دلم توفانی ست

صبح بود چشم باز کردم مثل هر روز به دنیا

دلخوش بودم شاید تو را در قاب نگاه مشتاقم ببینم اما باز هم جایت خالی بود

دوباره چشم بستم، به دنیا گفتم: اگر هزار روز دیگر هم باشم و چشم باز کنم یقین بدان به نام مهدی خواهد بود نه به نام تو

دنیا را برای مهدی میخواهم نه برای خود

دنیا را بخاطر مهدی می مانم نه بخاطر خود

مولای من !نمی دانم چه بر سرم آمده که هر روزم در زمین بوی جمعه را میدهد

امروز پنجشنبه بود و من باز هم با تو بودن را قطره قطره دیدم در زمین

دلم میخواست لااقل من هم در مسیر وصالم تا دیدار

تعجیل میکردم مثل این زمان که به اشتیاق آمدن صاحبش این چنین بیقرار دیوانه وار به سمت ظهور میرود

بیا مرا هم با خودت ببر کمی دلتنگم کمی دلگیر که این زمانه سخت می گذرد بی تو برایم

تو در ذرات وجودم آنچنان آتشی بر پا کرده ای از عشق که فقط سوختنم را خودت میبینی

پروانه باش اما به پایم نسوز  کنارم بمان، حضورت را دوست دارم مولای من

من میسوزم به پای حضورت تا دوران غیبتت کمی روشنتر بماند

کاش لایق بودم شمع غریبی ات در غیبت می شدم میسوختم تا تو کمی آسوده باشی تا روزگار روشن ظهورت برسد

شمع بودن به پای تو یعنی خورشید شدن، مرا به عشقت آفتابی کن فروزان، که اگر روزی آمدی و طلوع کردی، نور چهره ات مرا خاموش کند، فانی شوم به پای آمدنت

آرامم کن عشق من، دریای دلم طوفانی ست

 

چهل روز گذشت

چهل وادی عشق

واژه هایم کمی غصه دارند

اما حزن و اندوه جمله هایم کمی بیشتر است

شنیده بودم هر که غم دارد اشک می ریزد

هر که غصه دارد گلایه می کند

قانون زمین است هر که دلش در رنج باشد هم می گرید و هم شکایت می کند

اما در عجبم از زینب

نه می گرید، نه گلایه می کند، نه شکایتی و نه کلامی

اما همین سکوتش آتش می زند به جانم مولای من

بانو را صدا بزن بگو اشکی بریزد

بگو گلایه ای کند از اهل زمین

بگو سکوتش را بشکند به نام مهدی

مولای من! چهل روز گذشت از باشکوه ترین صحنه ی عشقبازی در زمین

چهل روز از دل سپاریِ زینب به کربلا

عشقش را، امام زمانش را، جا گذاشت بر زمین و راهی شام شد، اما حال باید بازگردد

دلش را که در صحرای کرب و بلا جا گذاشته بردارد اما حزن زینب خلقت را عزادار کرده

شنیده ام اگر باز غمت بی اندازه بر شانه های دلت سنگینی کند محزون می شوی نه اشکی نه شکایتی ونه...

مولای من! بانوی کربلا محزون است دلش سنگین، نگاهش خسته از این همه فاصله

مولای من! این چله ی بلند بی حسینی سخت گذشت بر زینب

حال که خودت امام زمان زنده ی خلقتی مولاجان

زینبت را کمی آرام کن


شب یلدا

شاید اهل زمین یلدا را بلندترین شب سال بدانند

از سالی 365 روزه که فقط یک شب ش به اندازه ی
چند دقیقه بلندتر از شب های دیگرست
اما افسوس که یادشان رفته یلدای بلندی هنوز در هستی
جاری ست که نه تنها از یک شب در یک سال
بلکه از هزاره ها هم بگذشته
نه تنها از چند دقیقه در یک شب بلکه از هزاران ساعت هم بگذشته در گستره ی زمان
یلدای بلند غایب بودن مردی آسمانی در خلقت
که اهل زمین فراموشش کرده اند
مولاجان! یادشان رفته هر چه دارند به گوشه ی نگاه آسمانی توست
و این آرامش و آسایش زمینی همه از یُمن حضور روشن توست در خلقت
مولای من! قرار بود امسال شب یلدا در کنار من باشی در زمین
قرار بود امسال شب یلدا فاتحه ی بلندی بخوانیم
با هم برای غیبت، قرار بود امسال شب یلدا شعر ظهور بخوانی برایم
قرار بود امسال شب یلدا برگ آخر قصه های بلند غربت
را بخوانی و کتاب انتظار را ببندی
سخنگوی زنده ی قرآنی عشق من، بیا به جای حافظ خوانی خودت قرآن بخوان
قرار بود امسال خودت باشی و برای یلدا قرآنی بخوانی
برایم بخوانی که در آیه های روشنش تو را ظاهر ببینم
اما هنوز هم ... جای تو خالی مانده در کنارم
جای ت آبی عشق آسمانی من
دلم روشن به فرداهای زمین است
می آیی
جشنِ من برای خوش گذرانی های یلدا بماند برای ظهور
یلدایی عاشقانه در کنار مهدی

وقتي آمدي و من هم نبودم

مولای من! دیروز جوانی در همسایگی مان در حین مأموریت شهید شد

مهدی جان او نیز همنام مولایش مهدی بود و ان شاءالله مهدی پسند

مولایم از دیروز دلم گرفته، گفتم بیام و در دفتر عاشقی شمیم ظهور بنویسم

آقایم!

مولایم!

امامم!

 وقتي آمدي و من هم نبودم

سري هم به جمكران عاشقي من بزن عشق من

تكه اي از آسمان در دل كوير "بهشت من" در زمين

جايي كه تمام دلتنگي هايم را برايت آنجا برده ام

جايي كه دلم را عاشقانه از نديدن و نداشتنت" خالي" كردم

 جايي كه خيالم راحت بود كه آنجا بوده اي

بوي عطر پيراهنت در آسمان آنجا پيچيده جانِ مهدي

به يادت عاشقانه نفس ميكشم

هر چند كه تو را نديدم ولي حضورت جاري ست

راستي از خيابان انتظار ت كه گذشتي

مرا هم ياد كن

من هميشه در خيابان انتظارت در انتظارت بوده ام


شادی روح مهدی قائدی صلوات


صدقه هایم برای توست

مهدی جان مولای مهربانم هزاران هزار بار ممنونم که مرا دگربار به جمکرانت دعوت نمودی

ممنونم که در این سفر دست پر مرا برگرداندی و به آنچه که در قلبم بود عنایت کردی

مولای مهربانم کنار پنجره رو به سمت آسمان نگاهم خیره مانده به ماه زمین

می دانم هر چه روشنایی دارد به اعتبار نام توست

اما دلم تاب ندارد که این ماه در آسمان خودنمایی ها کند و مولای من از آسمان خلقت غایب باشد

مولاجان عزیز من، من تو را حاضر می خواهم اما نه...

من تو را ظاهر می خواهم در قاب خلقت

ماه صفر است و سنگینی بار غم هایت بر شانه های آسمان هم عظیم آمده آقاجان

آنقدر عظیم که دل نگرانت می شوم این روزها

کمی برایت إنشراح می خوانم

کمی أمن یجیب کمی قرآن

تا دلم کمی آرام می گیرد باز دوباره یادت در خاطرم حاضر می شود و دل نگرانی به جانم می زند

ماه صفر است، می دانم غصه ها داری

اما من مانده ام و سایه ی شال عزایت که بر سر دلم انداختی

تا کمی مرا در غم هایت شریک خود کنی

ماه صفر است و باید برای سلامتی ات صدقه بسپارم به خدا

تا بلا و غصه را از جان و قلب مولایم به دور کند

مولاجان، این صدقه ها این دعاها همه برای توست

همه برای آسان گذشتن بلایای صفر است از قلبت

خدایا به نام حسین به نام فاطمه به نامِ نام هدایتگر مهدی

مولای مرا سلامت بدار

صفر از راه رسید

بیا مولای من ببین، زمان چه اشتیاقی برای آمدنت دارد

ماه محرم نیامده با تمام کوله بار اندوهش میرود

ماهِ بلاپوشِ صفر هم از راه رسید

نمی دانم چه میکند با دل و جانت آقاجان!

چه امانتِ سنگینی قبول کردی مولای من، که بار غم عالم بر قلب مهربانت بنشیند و بس!

مهدی جان! مرا هم دوستِ خود بدان و بدان که برای آرام کردن قلب پر از دردت برای سلامتی ات قرآن میخوانم


ماه صفر در راه ست

السلام علی ساکن کربلاء

السلام علی غریب الغرباء

سلام بر ساکن کرب و بلا

سلام بر غریب غریبان در زمین

این سلام های عاشقانه این دلدادگی این بیقراری از برای مولای مهربان من است در عزاداری برای حسین بن علی

مولای من

ماه صفر در راه ست

چند روزی به آمدنش مانده

اما از همین حالا دل و جان من نگران تو شده

می دانم قلب ت به وسعت غم های زینب صبوری دارد

اما من چگونه ترا لبریز از دلتنگی ببینم در زمین ؟

غم ها و غصه هایت جانم را به آتش می زند

شده ام شبیه همان خیمه های آتش گرفته ی ظهر عاشورا

که هم می سوزم و هم می سوزانم

آتش خیمه ها هم خیمه را سوزاند و

هم دل امام زمان حَیّ و حاضر در کربلا را و

هم دل هزار پاره ی زینب را

من که نمی توانم عمق دردهای زینب را درک کنم

اما زینب هم مثل من دل نگران امام زمانش بود

در کربلایی بلاخیز

من هم دل نگران امام زمانم هستم

در این هیاهوی آخر الزمانه

مولای من

من زینب نشدم برایت اما گاهی خودم را جای زینب می بینم و دلم آتش می گیرد این روزها

امام زمان زینب در غل و زنجیر بود برای ولایت داری

در اسارت در غربت در تنهایی

کمی شبیه این روزهای تو

تو هم سجادی مولای من : در غربت در غیبت در اسارت

اما زینبت کجاست مولای من ؟

زینبت کجاست؟