مهدی و امید
به مهربان ترین انسانی که در همین نزدیکی ها زندگی می کند و من از دیدن روی زیبایش بی نصیبم
انسانی برگزیده که در وصف زیبارویی اش هر چه بگویم کم است و هر چه بنویسم باز هم برای توصیف جمال بی مثالش واژه کم می آورم
اما...
آن چنان عاشقانه مرا دوست می داری که سالیان سال است برای رسیدن من به خودت منتظر مانده ای
میدانم تو عشق را از خداوند در قلب مهربانت به امانت داری و برای رساندن همین عشق آسمانی به ذره ذره ی وجود من بود که ماندی تا من به تو برسم
دوست دارم بدانی روزی که تو را شناختم
تصمیم گرفتم هر چه عشق دارم به پای تو بریزم
آن چنان برایت عاشقی کنم که هر کسی که مرا دید به عاشقانه هایم غبطه بخورد
که ای کاش می توانستم این گونه مولایم را عاشقی کنم
فصل پاییز بود و در هیاهوی زمین قدم میزدم
و به دنبال بهانه بودم برای نزدیک شدن به معبود
که نام تو و یادت در خاطرم مرا به اوج آسمان ها برد
به نام تو عشق بر جانم نشست
همان عشقی که خداوند ابتدای خلقتش را با آن آغاز کرد
همان عشقی که خداوند در ذره ذره ی گل آدم به امانت گذاشت
تا دست به دست بگردد و از دستان مهربان تو در امروزه زمین به قلب من برسد
همان عشقی که بر جان مادرت فاطمه و بر قلب مهربان علی ریخت
میدانی مولای من عشق به تو که رسید
رنگ آسمان به خود گرفت و پاک شد تا اساس عشق زیبا بماند
مرا هم میهمان سفره ی عشق آسمانی ات کن در زمین
تا هم هدایت شوم و هم در صراط مستقیم عشقت ثابت قدم بمانم.
