من
همان قابِ تُهی خسته و بی تصویرم
که
برای تو و تصویرِ رُخَت می میرم
زیباترین
بیتی که امروز خواندم همین بود
که حکایتِ
من بود بی تو
که گویی
مرا بی پرده به من نشان می داد
که می
خواستم همین را برایت بنویسم
از بودنی
بگویم که مرا به تو رساند
از قلبی
بگویم که برای تو می تپد
میدانی
مولای من کمی خوشحالم این روزها و کمی دلگیر
که هم
تو را دارم و هم تو را ندارم
تو را
دارم برای عشقبازی با خدا، برای زندگی کردن، برای نَفَس کشیدن
برای
نگاه کردن، برای دیدن، برای رفتن و حتی برای ماندن
تو را
دارم تا حتی خدا را هم عاشقانه بندگی کنم
میدانم
تا عَبد شدنِ من خیلی مانده تا بشوم آنی که خدایم می پسندد ولی باور کن با بودنِ تو
بود که از اعتبارِ دنیا و رنگ هایش به خدا رسیدم
به خدایی
که همین نزدیکی ست، که دور می دیدمش و او از رگ گردن به من هم نزدیکتر بود
که در
نگاهم در قلبم در دستم در ذره ذره ی وجودم نشسته و من او را نمی دیدم
ممنون
که آمدی مولای من
روزی
که آمدی و عشق را به جانم هدیه دادی برای عاشقی کردنِ دنیایی عاشقت شدم
ولی
این روزها که عشقت برایم مانند نفس کشیدن شده نمی توانم بی تو بمانم
عشقِ
تو برای من از نفس هم با ارزشتر است که شاید بتوانم بی نفس کشیدن کمی زنده بمانم اما
بی تو هرگز
بی تو
نمی توانم ببینم، بخوانم، بگویم، عشقبازی کنم، خداداری کنم و حتی نمی توانم بنویسم
تو که
هستی لبریز می شوم از حضورت می مانم می خوانم
می بینم می نویسم تو را
عشق
که تو باشی مدیونم اگر نمانم و ننویسم
این
عاشقانه ها به برکت توست که دلی را برایت دلتنگ می کند نه به اعتبار من
وقتی
تو تمام دارایی منی من که باشم بی تو بنویسم
و عاشقانه باشد
تویی
که در واژه هایم می نشینی و شور می افکنی بر جمله ها
تویی
که رُخصت می دهی تا عاشق باشم و برایت این عاشقانه ها را ردیف کنم
شاعر
نیستم اما دلنوشته هایم به تو که می رسند شعر
می شوند، عشق می شوند و عاشقانه
باور
دارم اگر بی تو می ماندم می مُردم
در جهالتِ
آخرالزمانی می مُردم بی تو در غفلتِ بی صاحبُ
الزمانی می مُردم بی مهدی
باور
دارم تا تو هستی من هم نفَس دارم برای ماندن
به جمله
های عاشقانه ات اَمر کن کمی آرام بگیرند دلم
در حالِ آتش گرفتن است از دلتنگیِ واژه ها
باید
آرام بگیرم می خواهم فرداها از ظهورت بنویسم می خواهم عاشقانه ای برای آینده ی تو بنویسم
که می آیی و با ظهورت مرا میهمان دیدارت می کنی