رسول صداقت

میلاد رسول نیک سیرتی و خوش اخلاقی ست

همان که اهل زمین را خالصانه به یگانه پرستی و توحید دعوت کرد 

همان مهربان پیامبری که با آمدنش زمین مهد یکتا پرستی شد

و با میلادش خلقت به پاکدامنی رسید

تبریک مولای من 

میلاد مؤسس مذهب یکتاپرستی ست 

میلاد صادق ترین امیرِ هدایت 

میلاد مهربان ترین معلم خلقت که از مهد تعلیم و تربیتش هزاران برگزیده برای ابلاغ هدایتِ صداقت آسمانی اش به اهل زمین هدیه شد تا مسیر روشنگری بی امام نماند 

میلاد رسول صداقت است و میلاد فرزندش صادق که صدق و راستی از پرتو دین برگزیده ی سرورم محمد به اهل دنیا ارزانی شد شاید بیدار شوند و با یکتاپرستی به انسانیت برسند 

امیدوارم روزی بیاید و اهل زمین به صداقت حضورت ایمان بیاورند و کمی با حضورت خلقت را صادقانه مهدِ مهدی داری ببینند

من و ماه و مهدی ...

هر ماه با یک دلنوشته ی من و ماه و مهدی با دوستان هستیم


نیمه ی ربیع الاول

هر چند هنوز هم بار امانتِ اهل زمین تا آخرین روز خلقت بر شانه های توست اما دل شاد باش مولای من که ربیع آمد بهار آل محمد از راه رسید

بوی پیراهنت را از ماورای آفرینش احساس کردم که خوشبوتر از بوی بهار است در زمین

می دانی مولاجان

شاید اگر وعده ی بهار بودن ظهورت برایم نبود نیمه ی این ماه ربیع این بهار اهل بیت حسین برایم این چنین لذت بخش نمی شد

می دانم این ماه این نیمه ی هلالش این نور افشانی اش همه برای یادآوری خاطره ی حضور توست در زمین

وگرنه نه این ماه نه این آسمان و ... زیبایی ندارند بی مهدی

ربیع هم به نیمه رسید و باز دلم برای چهره ی نورانی ات دلتنگ شد آقای من

ماهِ من

بهار دلهای عاشقان تو هم از راه رسید اما هنوز خودت نیامده ای

می دانی این نیمه های شب این ماه و این هلال درخشانش خاطرات تو را برای من زنده نگه می دارد که اگر دیر کرده ای اگر آمدنت به تأخیر رسیده هنوز پایه های هستی بر هلال بی مثال صورتت برقراراست و بر گرمی نفس هایت

مولاجان

به ماه ربیع وعده داده ام که مولای من در راه است

قصد آمدن دارد

به ماه زمین بشارت رخ دلربایت را دادم که می آیی و بر سینه ی آفرینش نور افشانی می کنی

خدا کند تا نَفَس در سینه دارم بیایی مرا میهمان نمیه ی ماه ی کنی که ماه هاست چشم براه دیدنش هستم.

ادامه نوشته

خبری از آمدنت نیست

ساکنِِ سرزمین آخرالزمانم و بی تو در زندان دنیا گرفتار

شاید اگر خبر از بودنت نبود، من هم نمی آمدم

اما حالا که هستی و تمام روزگار من شده عشقبازی با حضور گرمِ تو در هستی

می مانم به پای آمدنت تا بیایی

مولاجان دلم عجیب برای پاک بودن

برای آسمانی شدن تنگ شده

بیا و مرا با نگاهت روانه ی آسمان ها کن

اجازه بده به باران نگاهت هم که شده کمی سبکبالی کنم

شنیده ام در آسمان ها خبر از گناهِ اهل زمین نیست!

شنیده ام در آنجا برای آمدنت أمن یجیب می خوانند

بیا و مرا هم به آسمان ها ببر

می خواهم با اهل آسمان برای آمدنت دعا بخوانم

آخر در زمین؛‌ خبری از آمدنت نیست هنوز یا شاید هم هست و به گوش من نرسیده

به گُمانم یا اهل زمین در خوابند یا من

یا آنها یادشان رفته قرار است بیایی یا من برای آمدنت بی قرارم

 بیا سَری هم به گوشه ی دلتنگی ام بزن

شاید آرام بگیرد آشوب این دلم تا روز آمدنت

 

آغاز امامت

وقتی غایب شدی اهل زمین به نبودنت عادت کردند

وقتی غیبت طولانی شد قرار شد اهل زمین با حضورت عشقبازی کنند

اما یادشان رفت

به گمانم امروز از آن روزهاست که شدیداً حاضری در خلقت

که آغاز امامت آسمانی ات بهانه شده

برای حاضر دیدنت در زمین

مولای من! دلت شاد لبت لبریز از لبخند

امروز اهل زمین به یادت هستند

امروز جشن ولایت برپاست در زمین برایت

خوبم

آرامم

به شادیِ مولایم دلشادم

اما عشق من

جشن امامتت مرا بی تاب جشن ظهورت می کند در زمین

روزگار روشنی در فرداهای خلقت

که بیایی که ظاهر باشی که لبخند بزنی

اهل زمین را در عشق آباده ظهورت میهمان کنی

و جشن امامتت را در شهر آرزوهای ظهورت بر پا کنی

آغاز امامت تو یعنی ادامه دار بودن سنت جاری هدایت در خلقت

باید امامی باشد و ولایت به نامش باشد و هدایتگری کند در زمین

خدا کند امروز بهانه ای شود برای باقی ماندن حاضر بودنت در زمین

خدا کند امروز بهانه ای باشد برای ولایت مداری ات در خلقت که باقی بمانی در منصب والای امامتت برای اهل زمین

که غیبت به بایگانی تاریخ برود و این حضور یک روزه برایت استمراری دایمی داشته باشد تا ظهور

خدایا ...

امروز را در خاطره ی اهل زمین جاودانه کن

شاید به این بهانه با این خاطره ها

غیبت فراموش شود و حضور جریان پیدا کند

غمی جانسوز

دل غمینم

دلتنگم

دلگیرم

از خودم، از دنیا، از تمام این هستی، که تو باید باشی و غایب باشی

و تمام غم های دنیا هم برای قلب مهربان تو باشد

به همین دانه های اشکی که از چشمانم می بارد قسم

اگر نبودی مرا تاب ماندن نبود در زمین

خسته ام از هوای این حوالی

دلتنگم از این گستره ی وسیع خاطراتی که هنوز به قدم های تو در غیبت نرسیده

هنوز به نفس های آسمانی تو در حضور نرسیده

بماند تا ظهور

نمی دانم توان آن دارم که تو را در غم جانسوز شهادت بابای مهربانت

دلداری بدهم یا نه!

دلم را برمی دارم به خانه ای در آن سوی زمین سر می زنم همانجایی که تو در گوشه ی خلوتش دلت را خالی می کنی از دنیا

از همین دنیایی که لبریز شده از ظلم و جور و تو را می طلبد برای داد خواهی

تا بیایی حقوق ضایع شده ی انسان های برگزیده ی خلقت را به آنها باز گردانی و دلت آرام بگیرد

تا بیایی و این غم های پیاپی پایان بگیرد

دلتنگیِ واژه ها

من همان قابِ تُهی خسته و بی تصویرم

که برای تو و تصویرِ رُخَت می میرم

زیباترین بیتی که امروز خواندم همین بود

که حکایتِ من بود بی تو

که گویی مرا بی پرده به من نشان می داد

که می خواستم همین را برایت بنویسم

از بودنی بگویم که مرا به تو رساند

از قلبی بگویم که برای تو می تپد

میدانی مولای من  کمی خوشحالم این روزها و کمی دلگیر

که هم تو را دارم و هم تو را ندارم

تو را دارم برای عشقبازی با خدا، برای زندگی کردن، برای نَفَس کشیدن

برای نگاه کردن، برای دیدن، برای رفتن و حتی برای ماندن

تو را دارم تا حتی خدا را هم عاشقانه بندگی کنم

میدانم تا عَبد شدنِ من خیلی مانده تا بشوم آنی که خدایم می پسندد ولی باور کن با بودنِ تو بود که از اعتبارِ دنیا و رنگ هایش به خدا رسیدم

به خدایی که همین نزدیکی ست، که دور می دیدمش و او از رگ گردن به من هم نزدیکتر بود

که در نگاهم در قلبم در دستم در ذره ذره ی وجودم  نشسته و من او را نمی دیدم

ممنون که آمدی مولای من

روزی که آمدی و عشق را به جانم هدیه دادی برای عاشقی کردنِ دنیایی عاشقت شدم

ولی این روزها که عشقت برایم مانند نفس کشیدن شده نمی توانم بی تو بمانم

عشقِ تو برای من از نفس هم با ارزشتر است که شاید بتوانم بی نفس کشیدن کمی زنده بمانم اما بی تو هرگز

بی تو نمی توانم ببینم، بخوانم، بگویم، عشقبازی کنم، خداداری کنم و حتی نمی توانم  بنویسم

تو که هستی لبریز می شوم از حضورت می مانم  می خوانم  می بینم  می نویسم تو را

عشق که تو باشی  مدیونم اگر نمانم و ننویسم

این عاشقانه ها به برکت توست که دلی را برایت دلتنگ می کند نه به  اعتبار من

وقتی تو تمام دارایی منی  من که باشم بی تو بنویسم و عاشقانه باشد

تویی که در واژه هایم می نشینی و شور می افکنی بر جمله ها

تویی که رُخصت می دهی تا عاشق باشم و برایت این عاشقانه ها را ردیف کنم

شاعر نیستم اما دلنوشته هایم به تو که می رسند  شعر می شوند، عشق می شوند و عاشقانه

باور دارم اگر بی تو می ماندم  می مُردم

در جهالتِ آخرالزمانی می مُردم بی تو  در غفلتِ بی صاحبُ الزمانی می مُردم بی مهدی

باور دارم تا تو هستی  من هم نفَس دارم برای ماندن

به جمله های عاشقانه ات اَمر کن کمی آرام بگیرند  دلم در حالِ آتش گرفتن است از دلتنگیِ واژه ها

باید آرام بگیرم می خواهم فرداها از ظهورت بنویسم می خواهم عاشقانه ای برای آینده ی تو بنویسم که می آیی و با ظهورت مرا میهمان دیدارت می کنی


بهاری عاشقانه

بوی باران می آید

بوی بهاری عاشقانه در دل زمستانی سرد در زمین

بوی قدم های عشق است که آرام آرام می آید

چنان باوقار قدم می زند در خلقت که گویی تمام خلقت به احترامش سکوت می کنند

مولای من جانم به قربان آرامش آسمانی ات

ببین مولاجان!

بهار آمده

همان بهار خوش عطر و بویی که لبریز از حضور توست در خلقت

بهار آل محمد را می گویم

می بینی مولا جان

باز هم دعایی کردی و خدا رفع بلا کرد از خلقت به نامت

و حال من برای قدردانی از حضورت ... آمده ام

بشارت ربیع را بدهم

و مژدگانی ام فقط لبخند رضایت توست فقط همین

بخند عزیز فاطمه

لبخندت دلم را لبریز از اشتیاق می کند برای دیدارت

بخند جانِ من

دلم روشن به برق لبخندت

بشارت ظهور می دهی می دانم

در برابرت زانو می زنم سر خم می کنم و

جمله ای عاشقانه تقدیم محضرت

ممنونم از حضورت در خلقت مولای من

 

صفر رو به پایان است

بی قرارِ توام و در دلِ تنگم گِله هاست

صفر رو به پایان است

این روزهای پایان ماه صفر، شدیداً دلتنگم می کند برای آمدنت

این آمدن این بازگشت این حضور دوباره ی روشن تو در هستی مرا بی تاب کرده

این بی تابی به جانم که می زند بی قرارت می شوم

می خواستم از اهل زمین و این زمانه و این ماه دلتنگه صفر گله ها کنم

که چه شد مولای من تنها ماند؟

که چه شد عشق من در این هزاره ی بلند غیبت غریب ماند؟

که چه شد دلم به عشقی آسمانی تب کرد و تب داره معشوقی شدم که نه او را دیده ام و نه ... خواهم دید

مولاجان! به چشمانم بگو آرام بگیرند بگو بی تابی بس است

خودت بگو ظهور نزدیک است

تو هم مثل رسول خاتم که به قاب قوسین رسید

و فاصله اش با خدا شد یک حجاب

با ظهور با آمدن با ظاهر شدن

یک پرده فاصله داری و آن هم پرده ی چشمان من است

این روزها دل غمینی جانِ من

خدا مرا بلاگردان غصه هایت کند

بشارت مولای من

اگر سَرورَم محمد رفت

اگر رییس مذهبم شهید شد

اگر علی بن موسی غریب ماند

تو ... باقی ماندی برای من

هم محمدی هم صادقی و هم رضایی

محمدی برایم، هدایتگری می کنی در پرده ی غیبت

صادقی برایم به پای عشقی هزار ساله وفادار ماندی

رضایی برایم که راضی شدی بمانی در غربت

تا لااقل روشنگری کنی در زمین

برای این روزها و شب ها در خلقت

دعای آرامش می خوانم تا قلب مهربانت آرام بگیرد

جمله ای عاشقانه اما لبریز از دل نگرانی

آجرک الله یا بقیه الله

 

دریای دلم توفانی ست

صبح بود چشم باز کردم مثل هر روز به دنیا

دلخوش بودم شاید تو را در قاب نگاه مشتاقم ببینم اما باز هم جایت خالی بود

دوباره چشم بستم، به دنیا گفتم: اگر هزار روز دیگر هم باشم و چشم باز کنم یقین بدان به نام مهدی خواهد بود نه به نام تو

دنیا را برای مهدی میخواهم نه برای خود

دنیا را بخاطر مهدی می مانم نه بخاطر خود

مولای من !نمی دانم چه بر سرم آمده که هر روزم در زمین بوی جمعه را میدهد

امروز پنجشنبه بود و من باز هم با تو بودن را قطره قطره دیدم در زمین

دلم میخواست لااقل من هم در مسیر وصالم تا دیدار

تعجیل میکردم مثل این زمان که به اشتیاق آمدن صاحبش این چنین بیقرار دیوانه وار به سمت ظهور میرود

بیا مرا هم با خودت ببر کمی دلتنگم کمی دلگیر که این زمانه سخت می گذرد بی تو برایم

تو در ذرات وجودم آنچنان آتشی بر پا کرده ای از عشق که فقط سوختنم را خودت میبینی

پروانه باش اما به پایم نسوز  کنارم بمان، حضورت را دوست دارم مولای من

من میسوزم به پای حضورت تا دوران غیبتت کمی روشنتر بماند

کاش لایق بودم شمع غریبی ات در غیبت می شدم میسوختم تا تو کمی آسوده باشی تا روزگار روشن ظهورت برسد

شمع بودن به پای تو یعنی خورشید شدن، مرا به عشقت آفتابی کن فروزان، که اگر روزی آمدی و طلوع کردی، نور چهره ات مرا خاموش کند، فانی شوم به پای آمدنت

آرامم کن عشق من، دریای دلم طوفانی ست

 

چهل روز گذشت

چهل وادی عشق

واژه هایم کمی غصه دارند

اما حزن و اندوه جمله هایم کمی بیشتر است

شنیده بودم هر که غم دارد اشک می ریزد

هر که غصه دارد گلایه می کند

قانون زمین است هر که دلش در رنج باشد هم می گرید و هم شکایت می کند

اما در عجبم از زینب

نه می گرید، نه گلایه می کند، نه شکایتی و نه کلامی

اما همین سکوتش آتش می زند به جانم مولای من

بانو را صدا بزن بگو اشکی بریزد

بگو گلایه ای کند از اهل زمین

بگو سکوتش را بشکند به نام مهدی

مولای من! چهل روز گذشت از باشکوه ترین صحنه ی عشقبازی در زمین

چهل روز از دل سپاریِ زینب به کربلا

عشقش را، امام زمانش را، جا گذاشت بر زمین و راهی شام شد، اما حال باید بازگردد

دلش را که در صحرای کرب و بلا جا گذاشته بردارد اما حزن زینب خلقت را عزادار کرده

شنیده ام اگر باز غمت بی اندازه بر شانه های دلت سنگینی کند محزون می شوی نه اشکی نه شکایتی ونه...

مولای من! بانوی کربلا محزون است دلش سنگین، نگاهش خسته از این همه فاصله

مولای من! این چله ی بلند بی حسینی سخت گذشت بر زینب

حال که خودت امام زمان زنده ی خلقتی مولاجان

زینبت را کمی آرام کن