مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟

مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟ 

سلام مهدی جان

نماز  و روزه هایت قبول

رمضان و لحظه های وداع من با او رفت

کاش لااقل تو می آمدی تا دلم کمی آرام بگیرد

رمضان که رفت، بیداری سحرهایش، عشقبازی هایم با تو را هم با خود برد

رمضان که رفت، اما من مانده ام و آیه های عاشقی ام که واژه به واژه برایت می خواندم

رمضان که رفت اما من مانده ام و اشتیاق آمدنت

قرار بود با رمضان بیایی و بمانی در زمین اما رمضان آمد و تو نیامدی و دوباره رفت

قرار بود بیایی بمانی با هم عاشقانه ها بخوانیم

برای وقت افطار برای لحظه های چند دقیقه مانده تا اذان صبح

خودت بگو: چه کنم با این خاطراتت که در ثانیه های من در شب های زمین جاری ست

تنها نیستم تا تو را دارم اما دل است و دلتنگی می کند برای دیدارت

کاش روزه ی طولانی غیبت من هم برای آمدن تو به فطری عاشقانه می رسید و تو می آمدی

چقدر نماز فطر بخوانم زیر آسمانی که زیر سایه ی نگاه مهربانت به وسعت هستی گسترده است

کاش بارانی می بارید

تا دلم به بوی آب و خاکی آسمانی آرام می گرفت و لااقل صبور می شدم برای چشم انتظاری

مانده ام بعد از رمضان چه کنم؟

بهانه ها داشتم برای بیدار شدن

برای مناجات، برای صحبتی عاشقانه با تو در نیمه های شب

اما حالا من مانده ام و حسرتِ این خاطرات شیرین

مولاجان ببین اشک هایم خبر از داغ درونم دارد

بیا آرامم کن

 ببین آسمان نگاهم بارانی ست

 بیا برای دل آتش گرفته ام، أمن یجیبی عاشقانه بخوان

می خواهم کمی آرام بگیرم

بیا کمی دست بر چشمانم بکش، شور دستان آسمانی ات، چشمم را آرام می کند

 بیقراری اش اَمان از جان و روحم بُرده

بیا مهدی جان بیا مولایم.


ماه خوب خدا، کمی آهسته تر برو ...

ماه خوب خدا، کمی آهسته تر برو ...

اجازه بده کمی بیشتر در کنارت بمانم ...

اجازه بده کمی بیشتر نگاهت کنم ...

به گمانم تا سال بعد، دلم برایت هزار باره تنگ می شود ...

چقدر زیبایی، چقدر خوش بویی ...

چقدر لحظه هایت را دوست دارم حتی نفس کشیدن را در هوای بودنت می خواهم ...

چقدر لحظه های عاشقانه دارم با تو برای عشقم برای مولایم ...

یادت هست؟

قبل از آمدن، به استقبالت آمدم و روزهای قبل از رسیدنت را روزه گرفتم ...

روزی را که آمدی، یادت هست؟

نگاهم به آسمان بود تا چهره ی ماه ت را ببینم ..

و برای دلبرم دعای فرج بخوانم ...

یادت هست؟

چند دقیقه به اذان مغرب هر شب، دلم را به آسمان ها می فرستام

دعای فرجی عاشقانه می خواندم برای یارم و ...

دلم لبریز می شود از عشق و سیر می شوم ...

چقدر این لحظه ها را عاشقانه دوست دارم ...

شب های زمین را هم تا به امروز بیدار مانده ام

دلم نیامد شب هایت را بخوابم و عشقبازی هایم بماند برای فردا ...

دوست دارم در زمان حال، با تو باشم ...

یادت هست، بیداری نیمه شب هایم را

برای سلامتی عشقم، برای آمدنش، برای دیدارش، چقدر دانه های عاشقی انداختم و چقدر نماز باران خواندم ...

یادت هست رمضان که شب های قَدر را برای خاطرِ عزیز مولایم، جوشن را عاشقانه خواندم زیر آسمان دنیا

تا، با هر بند، چشم به آسمان بِدوزم و برای اجابت آرزوهایم، به خدا کمی نزدیکتر باشم ...

یادت هست؟

شب قدر آخری را، صدای اذانش را، من همان شب به دنیا آمدم، شب قدرِ زمین،

شب تولد من هم بود ولی، شمع های تولدم را در آرزوی ظهور عشقم،

در برابر نگاه خدا، فوت کردم تا ببیند

من از دنیا چیزی نمی خواهم

فقط "مهدی" فقط مولایم را به من برگرداند، همین .


بعد از قدر زمین، قَدرَت را دانستم

بعد از قدر زمین، قَدرَت را دانستم

چند روزی از شب های قدر اهل زمین گذشته مولاجان ...

آمدی، ظاهر شدی

سَری به پرونده ی اهل زمین زدی و رفتی ...

مولای من .. این چند روز دلم پر می کشد به هوای عطر نفس هایت که میهمان این حوالی بودی ...

من بوی عطر پیراهنت را... بوی عطر عبای آسمانی ات را خوب میشناسم ...

همین جا بودی شب های قدر کنار قلبِ من ...

من غافل از این حضور گرم تو، درگیرِ دنیایم و فریبکاری اش ..

چه شد تو را گم کردم؟

 چه شد دستم از دستان گرمت جدا شد؟

تو میدانی چرا؟

مولاجان ...

این چند روزی که از شب های قدر زمین می گذرد، هنوز هم جای قدم هایت، روبرویم مانده

جای قدم هایت بر زمین در این خیابان ...

بودی ... خوب میدانم، هر جا نام تو را بخوانند و تو را عاشقانه بخواهند

آنجا حاضر میشوی و دلها را لبریز از حضورت می کنی ...

آن زمان که نامت را خواندم و یادت کردم و زیر آسمان برای آمدنت، دعایی عاشقانه کردم

آمدی و همچون عابری خسته لبریز از عشق از کنار خاطره ام گذشتی اما حیف...

من، تو را ندیدم ...

اهل زمین مرا نورانی میخوانند و آسمانی

اما اینها نشانه های عبور عاشقانه ی توست از منظر خیالم جانم دنیایم...

بیا به اهل زمین بگو: آسمان هر چه دارد به اعتباره "مهدی" ست ...

بیا به اهل زمین بگو: آسمان را "مهدی" آسمانی کرد ...

نه نام دارم نه نشان و نه نشانی  ...

فقط یک قلب دارم که آن هم به عشق مهدی، به نام مهدی می تپد ...

من به عشق مهدی زنده ام هنوز ...

شب های جمعه  با مهدی ...

سلام بر آقای شب زنده داره زمین ...

میدانی مولاجان امشب هم شب جمعه ای دیگر است و من برایت عاشقانه ها می نویسم مثل تمام این پنجشنبه های غریبی که بی آمدن تو به جمعه ها رسید ...

اما امشب می خواهم برایت از کلاس درسم در زمین بنویسم

سر کلاس بودم و مانند همیشه غرق در خاطرات تو که یکباره ...

استاد گفت : فعل "عاشقی" را صرف کن ...

من هم صرف کردم، رفتم رفتی رفت ...

استاد کمی تعجب کرد ...

گفت: دوباره بگو: گفتم: من رفتم که او هم رفت ...

من رفتم دور شدم فاصله گرفتم که غیبت به نامش خورد ...

من نبودم که برای بودنش، جانم را صرف کنم تا بماند ...

من رفتم، من او را فراموش کردم که در تمام دفترهای حضور و غیاب زمین، همه جا غیبت خورده ...

استاد گفت: تو هم که خودت همیشه غایبی؟

گفتم: او که رفت: من هم رفتم ...

بی او نباید حاضر باشم در کلاس درسهای زمینی که استادش هنوز غایب است ...

اما نه، من در این رمضان شب های جمعه ی زمین، در امامزاده ای در همین حوالی کلاسِ درسی عاشقانه دارم با استادم ...

کلاس درسِ حضورش برای من، نیمه شب های جمعه تا اذان صبح آدینه، عاشقانه برقرار است ...

کلاس درسی که استاد مهربانش، حاضر است، حتی دفتر حضور و غیاب هم ندارد

میگوید هر که آمد، میهمان درس ما می شود و اگر نیامد جایش را خالی نگه میداریم

شاید روزی او هم حاضر شد ...

جانم به قربان استاد مهربانم

درس عشق می دهد شب های جمعه

قرار است مرا آنچنان در حضورش غرق کند که واژه ی ظهور برایم معنا شود ...

روزی از او بر سر کلاس درسش پرسیدم: ظهور یعنی چه؟

با آن کلام شیرین و مهربانش گفت: ظهور نتیجه ی شدَّتِ حضور است ...

 

راست می گفت ظهر که شد رو به آسمان ایستادم، زُل زدم به خورشید...

دیدم نمیتوانم نگاهش کنم ...

به خورشید گفتم: پس تو هم ظاهری ... اما از شدت حضورت نمی بینمت ...

قلبم گرفت، با خود گفتم: استاد من آنچنان در هستی حضور دارد که از شدت حضورش، مرا توان دیدنش نیست ...

اما ماه رمضان است و نیمه شب های زمین، عاشقان علی بیدارند و دعا می خوانند

به گمانم  در کلاس درس عشق علی حاضر شده اند ...

خدایا نیمه شب های جمعه، مولای من در مسجد کوفه "أحیاء" دارد برای ظهور ...

آقای من بیدار است بیدار

کاش می توانستم برای سحر کمی نان و خرما ببرم کمی شیر کمی نمک...

مولای من فردا را روزه دار است...

به گمانم علی هم نیمه شبهای جمعه ی زمین را به اینجا می آمد

شب در کوچه ها دل کودکان بی بابای زمین را شاد می کرد و نیمه شب ها برای خدا شیرین زبانی ...

علی امام زمانِ زمانه اش بود و تنها ماند، برای درددل هایش، فقط خدا بود و دیگر هیچ ...

مولاجان! امام زمانِ زمانه ی من هنوز زنده است، هنوز مولای من حَیّ است و حاضر، میخواهم این نیمه شب های زمین را با جمع علویونی که از عشق علی به عشق مهدی میرسند، بیدار بمانم و من هم به سُنتِ علی و اولادش برای امام زمانم برای خدایم، شیرین زبانی ها کنم تا لایق دیدار شوم ...

مولاجان، نام مرا در این شب وصل حضورت "حاضر" بنویس ...

بس است غیبت آقا

می خواهم به حضور برسم، به حاضر بودنت در خلقت ...

شاید از شدت حضورت در زمین، به ظهورت برسم و در عشق آبادِ ظهورت تو را ببینم .


ادامه نوشته

شب21 رمضان توبه کردم...

شب21 رمضان توبه کردم...

همین دو شب پیش بود ...

نیمه شب بود، خدا هم کمی سرش خلوت بود ...

سَری به آسمان ها زدم ...

با خدا سخنی محرمانه داشتم برای شب های قدر

برای برگشت

برای نادیده گرفتن

برای سپیدیِ نامه ی عمل ...

گفت: برو ...

هر زمان، امام زمانت از تو راضی بود، برگرد

قبولِ توبه ات با من ...

به زمین برگشتم، حال در فکر مانده ام

چگونه مولایم را از خودم راضی کنم؟

قرار است در شب23 رمضان نامه ی اعمالم را ببیند

شرمنده اش می شوم ...

اگر ببیند تمام نامه ی عملم به نام دنیاست و نامی از او در کارنامه ام نیست ...

از همان شب بیست و یکم توبه کرده ام

ذکر می گویم مُدام برای شب های بعد

مهدی مهدی مهدی ...


شب قدر دیگری رسیده در زمین...

شب قدر دیگری رسیده در زمین...

سلام مولاجان ...

این سلام لبریز از عشق است که به محضرت روانه می کنم ...

شب قدر دیگری رسیده در زمین ...

و من عجیب دلم هوای آن سوی خیابان انتظارت را می کند ...

گوش کن کسی مرا می خواند از آن سوی این خیابان ...

ندای "فَاخلَع نَعلَیک" می آید ...

باید کفش های دنیایم را در آورم ...

وادیِ طورِ من اینجاست...

باید خدا را ببینم حتی اگر "لَن تَرانی" بگوید ...

میخوام برای مولایم از خدا "اذنِ ظهور" بگیرم ...

چقدر قرآن خواندم و به موسی غبطه خوردم ...

به وادیِ طورش ...

به میقاتش ...

به قرارهای عاشقانه اش با خدا بالای کوه ...

حال با این عشق و عاشقی، خودم  موسی شده ام ...

ندایی مرا میخواند: مرا ببین مرا ببین ...

اینجا کوه طور من است و این وادی سینای من ...

اینجا خبری از "لَن تَرانی" نیست

همه اش ندای "ترانی" ست

اینجا همه چی دیدنی ست ...

عشق است که موج می زند اینجا ...

بیا کمی دور طور سینای من بگردیم ...

مولا جان، تو  عشق من هستی

امام من هستی در این آخرالزمانه

قدم بردار ...

می دانم دلتنگی ... می دانم دل غمینی ...

دلم را به جمکران عاشقی ات می آورم تا هوای کوفه از سرم بیفتد ...

کوفه لبریزه ماتم است و درد و بی امامی ...

کوفه مانده و غصه های علی بر دیوارش، بر مسجدش، بر محرابش، برخانه ی غم گرفته اش ...

علی مسافر آسمان است

قراری عاشقانه دارد با خدا ...

اما نگران زینب است که مبادا چشمش به فرقِ شکافته بیفتد و دلش بگیرد ...

نگران زینبی ست که قرار است روزی نگاهش بر نیزه ها خیره بماند به سمت آسمان ...

علی است و مهربانی اش، بابای شب های زمین است در کوفه ...

دلش تاب نداشت کودکی بی بابا تشنه و گرسنه بماند

اما دریغ از فرداها که یتیمان علی در کربلا بی آب ماندند ...

یتیم نوازی اهل کوفه را دیدند، همان ها که با دست علی از بی بابایی رها می شدند ...

نمی دانم از کجای زمین بنویسم که غم بر جان مولایم ننشیند اما ...

خدایا ...

مولای من در این آخرالزمانه تنهاتر از علی شده که نه زینبی دارد و نه حَسنینی ...

خدایا ...

لطفی کن مرا برای مولایم مانند زینب کن تا اگر غمی بر دلش نشست، مرا محرم دلتنگی های خود بداند و برایم غم نامه اش را بخواند.

حنّانه ام یا مهدی...

حنّانه ام یا مهدی...

 مولایِ من مهدی جان

علی را بهانه کرده ام برای این عاشقانه ها، می خواستم برایت از رمضان بنویسم ...

در گردشم بر مدار وجودت به عشق رسیدم و به مسجد حنّانه ...

می گویند، وقتی شیرِ کودکان یتیم کوفه بر دستهایشان ماند و دیگر صدای گرمِ علی را نشنیدند، ظرف ها را شکستند، چون دیگر بابایی نبود که برای نیمه شب هایشان، چشم به راهش بمانند تا برسد...

تا بیاید و برای کاسه های خالی شان، عشق بیاورد ...

رفت ...

علی بر شانه های علویون، بر بال ملایک، گذر میکرد از کوچه های زمین ...

وقتی پیکر مبارک علی در کوچه های غم گرفته و غربت زده ی زمین از کوفه به نجف بُرده میشد،

به مسجدی رسید ...

عشقش به علی مرا دیوانه کرده مولاجان ...

این مسجد به احترام علی "تعظیم" کرد و ناله سر داد، از این رو "حنّانه" شد...

اما علی رفت و رفتنش را مسجدی فهمید، جای خالی علی را احساس کرد، که علی نیست که شب های زمین، نان و خرما ببرد و عاشقانه ها بخواند برای خدا، برای فاطمه، برای اهل زمین ...

علی نیست تا زمین را از بلا رها کند، خدایا یادم هست، روزی که علی از تو عاجزانه خواست تا علی را از این مردم بگیری، ...

تو هم گرفتی ولی زود بود، اهل زمین بی علی بودن را تجربه کنند ...

علی خواست و تو اجابتش کردی ...

امامِ زمانِ زمانش بود و دعایش، مستجاب ...

مهدی جان، حنّانه ام برایت ...

بیا ببین ...

خوب است که غایبی تا من نبینم، مولایم بر شانه های اهل زمین به "..." میرود ...

خدا را شکر که تو هستی و غم من، نادیدن توست ...

 نه رفتنت، نه فرقِ شکافته ات و نه ناله ی مسجدی بر سر راهِ تشییع وجودِ مبارکت ...

زبانم لال آقا، لال ...

چشمم کور، اگر باشم و تو را بر شانه های اهل زمین ببینم ...

میخواهم تو باشی و در برابرم قدم بزنی تا من عاشقانه راه رفتنت را ببینم ...

من اهل کوفه نیستم آقا، نیستم ...

باور کن ...

ولی میخواهم برایت، حنانه باشم، که فقط غایب بودنت مرا، به آه برساند نه رفتنت ...

میخواهم حنانه ات باشم و به احترامت برای بزرگداشت مقامت، تعظیمت کنم همین ...